دوشنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۸۳
من فردا میرم ماهشهر. پیش خاله ام. همون که ما ها تو اون تابستون میرفتیم محل کار شوهرش. یه دختر کوچولو داره اسمش زهراست. من هنوز نه زهرا رو به رسمیت شناختم( نزدیک 3 سالشه!!) و نه این که خاله ام مامان شده باشه.
یه حس احمقانه دارم که این آخرین سفر عمرمه. همین حس احمقانه داره مجبورم میکنه که این حرف رو اینجا بنویسم . احمقانه است مگه نه؟
حسین
یه حس احمقانه دارم که این آخرین سفر عمرمه. همین حس احمقانه داره مجبورم میکنه که این حرف رو اینجا بنویسم . احمقانه است مگه نه؟
حسین
عکسها:
غبار گذشته بر پنجره فردا
بایگانی کل
اینجا اسمش لینکدونی ه
2004-2006 Maahtaab ©
Template borrowed from Geir Landr? with minor changes
<$BlogItemCommentCount$> Comments:
<$BlogCommentBody$>
<$BlogCommentDeleteIcon$><$BlogItemCreate$>
<< Home