چهارشنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۸۳

عجالتا من هم این رو به احمد علی جونم بگم. احمد یادته من از مکه که اومده بودم اولین کاری که تو دانشگاه کردم این بود که رفتم واسه عمره دانشجویی اسم نوشتم. اون زمان هم که مکه بودم کاملا «حس» می کردم که خدا درست بقلته و این جا دیگه خود خداست که باهات حرف می زنه. تمام اون حس و حال هام رو همون زمان هم تو دفترم نوشته بودم و خلاصه حسابی معنوی شده بودم. اما اون حس کم کم رفت، چون شاید واقعی نبود. یه جور تلاش برای تلقین بود. نمی دونم اما اینکه برای من نموند خوب یعنی چی؟ شاید حتا هیچ کس ندونه من اونجا چی ها دیدم که بلافاصله بعدش خواستم دوباره برم. اما الان دیگه فکر می کنم اون همه چیز و حرف زدن خدا و به قول ملت نشانه ها رو دیدم به خاطر اینکه این طوری می خواستم.
این از این.
در مورد خدا هم بحثی نداریم.

چاکریم، علی

<$BlogItemCommentCount$> Comments:

At <$BlogCommentDateTime$>, <$BlogCommentAuthor$> said...

<$BlogCommentBody$>

<$BlogCommentDeleteIcon$>

<$BlogItemCreate$>

<< Home

عکسها:
غبار گذشته بر پنجره فردا Š

www.flickr.com
My Odeo Podcast

بایگانی کل


اینجا اسمش لینکدونی ه


2004-2006 Maahtaab ©

Template borrowed from Geir Landr? with minor changes