یکشنبه، مرداد ۲۵، ۱۳۸۳
سلام
**********
سلام، سلام و باز هم سلام
**********
نمردیم و کم آوردن مجتبی عراقی رو هم دیدیم
( :
**********
دیدی گول خوردی علی آقا! منظور من تو نبودی.
**********
دیروز تو یه جایی خوندم که یه پسر 15 ساله که تو کانون اصلاحه، برای آزادی اش 3 تا کبوتر نذر حرم امام حسین کرده.
خوب شما جای من بودین، اشک تو چشمتون جمع نمی شد؟
**********
این دوست عراقی من،( همون که باهام تا مشهد اومد) پسر خیلی زرنگی بود. بدون هیچ مقدمه ای رو کرد به من و گفت:
You are studing here but live in Mashad?
اصل بلیطش مال ساعت 7:30 بود اما اتوبوس ما که ساعت 7:00 بود رو سوار شده بود. اولش اومدن پیاده اش کردن، اما چون اتوبوس مسافر نداشت و خالی بود ، دوباره سوارش کردن. در واقع سوارشون. چون مادر و خواهرش هم بودن.
وقتی این ماجرا رو برام تعریف کرد، لبخندی زد و گفت:
God makes this for us....
**********
از اینکه عراق کشور جنگ زده ایه خیلی نالید . گفت 20 سال اخیر رو تقریبا به طور کامل در جنگ سپری کرده ایم.
بهش گفتم که:
My father was dead in that war...
قیافه اش یه کم رفت تو هم . ناراحت شد . گفت: :
" یرحمه الله"
گفتم:
But I dont hate Iraqis , I love them....
قیافه اش خیلی دیدنی شد. انگار داشت دنبال یه کلمه ای میگشت که نمی تونست پیداش کنه. گفت:
Thank you...........
.........
**********
این نقطه چین های پست قبلی رو الکی نذاشته ام ها....
پشت سر هر کدومش یه دنیا بد بختی هست.....
**********
ماهتاب. من رو ببخش اگه نمی تونم توی تو حرف های ماهتابی بنویسم .
اما تو آخریـــــــــــــ.....
ولش کن.
**********
نوشته شده در ساعت 15:30 روز یکشنبه
توسط حسین
**********
سلام، سلام و باز هم سلام
**********
نمردیم و کم آوردن مجتبی عراقی رو هم دیدیم
( :
**********
دیدی گول خوردی علی آقا! منظور من تو نبودی.
**********
دیروز تو یه جایی خوندم که یه پسر 15 ساله که تو کانون اصلاحه، برای آزادی اش 3 تا کبوتر نذر حرم امام حسین کرده.
خوب شما جای من بودین، اشک تو چشمتون جمع نمی شد؟
**********
این دوست عراقی من،( همون که باهام تا مشهد اومد) پسر خیلی زرنگی بود. بدون هیچ مقدمه ای رو کرد به من و گفت:
You are studing here but live in Mashad?
اصل بلیطش مال ساعت 7:30 بود اما اتوبوس ما که ساعت 7:00 بود رو سوار شده بود. اولش اومدن پیاده اش کردن، اما چون اتوبوس مسافر نداشت و خالی بود ، دوباره سوارش کردن. در واقع سوارشون. چون مادر و خواهرش هم بودن.
وقتی این ماجرا رو برام تعریف کرد، لبخندی زد و گفت:
God makes this for us....
**********
از اینکه عراق کشور جنگ زده ایه خیلی نالید . گفت 20 سال اخیر رو تقریبا به طور کامل در جنگ سپری کرده ایم.
بهش گفتم که:
My father was dead in that war...
قیافه اش یه کم رفت تو هم . ناراحت شد . گفت: :
" یرحمه الله"
گفتم:
But I dont hate Iraqis , I love them....
قیافه اش خیلی دیدنی شد. انگار داشت دنبال یه کلمه ای میگشت که نمی تونست پیداش کنه. گفت:
Thank you...........
.........
**********
این نقطه چین های پست قبلی رو الکی نذاشته ام ها....
پشت سر هر کدومش یه دنیا بد بختی هست.....
**********
ماهتاب. من رو ببخش اگه نمی تونم توی تو حرف های ماهتابی بنویسم .
اما تو آخریـــــــــــــ.....
ولش کن.
**********
نوشته شده در ساعت 15:30 روز یکشنبه
توسط حسین
عکسها:
غبار گذشته بر پنجره فردا
بایگانی کل
اینجا اسمش لینکدونی ه
2004-2006 Maahtaab ©
Template borrowed from Geir Landr? with minor changes
<$BlogItemCommentCount$> Comments:
<$BlogCommentBody$>
<$BlogCommentDeleteIcon$><$BlogItemCreate$>
<< Home