یکشنبه، آبان ۱۰، ۱۳۸۳

سلام
*****
يه خبر داغ خوب. البته براي برقي ها.
محمد ميرزايي هم داماد شد.
*****
يه شعر داشتيم توي كتاب فارسي دبستان كه خيلي قشنگ بود و من فكر مي كنم كه هنوزم مي تونه خيلي قشنگ باشه . البته توي قشنگ بودن يا زشت بودنش يك كمي خودمون هم دخيل هستيم.

هم تو به عنايت الهي انجا قدمم رسان كه خواهي
از ظلمت خود رهاييم ده با نور خود آشناييم ده
*****
يكي از دوستان جديدا كشف كرده كه:
خدا گر زحكمت ببند دري
ز رحمت زند قفل محكمتري

كي به كيه؟ خداست ديگه. اگه مي توني اعتراض كن. يه قفل محكمتر ديگه هم ميزنه روش.
گاهي وقتها كه مي خوام زندگي رو براي خودم شبيه سازي كنم از اين مثال( مثال خيلي غريبي هم نيست. تام هنكس يه فيلم بازي كرده با مضموني شبيه مضمون مثال من . متاسفانه اسمش يادم نيست) استفاده مي كنم:
فرض مي كنم يه روز كه نشستم عين بچه آدم دارم به كارام ميرسم، يه دست خيلي بزرگ ( با مقياسي شبيه دست گاليور به اهالي لي لي پوت) مياد و من رو از اينجا بلند ميكنه و مي بره و ميندازه توي يه جزيره بي آب و علف وسط اقيانوس. با مساحت تقريبي 100 متر مربع. خوب تا چشم كار ميكنه آبه و هيچ اميدي براي نجات نيست.
با تضرع داد مي زنم: آهاي براي چي من رو آوردي اينجا؟
- ها ها ها ها !!! براي اينكه بهت بخندم!!!
دوباره و با تضرع بيشتر:
آخه براي چي ؟ به چه دليل؟ به چه علت؟ به چه حقي؟
- ها ها ها ها !!! براي اينكه بهت بخندم!!!
دوباره :
آخه اقلا يه دليلي چيزي بيار، آدم بدي بودم، دروغ گفتم، تهمت زدم، سر رفيقم كلاه گذاشتم؟ بابا اينجوري كه نميشه. يه "دليل" بيار.
- ها ها ها ها !!! هيچ دليلي نداشتم . فقط براي اينكه بهت بخندم
خوب حالا كه خنديدي، دوباره برم گردون
- ها ها ها ها !! نميشه. مي خوام بيشتر بخندم
و قس عليهذا....

در اين لحظات من چه واكنشي مي توانم نشان بدهم؟
يك راه حل اين است كه بنشينم به گريه و زاري و اين حرفها. شروع كنم مثل اين بچه هايي كه پفك مي خواسته اند و مامانشان نخريده، مشتهايم را گره كنم و آنها را همراه با پاهايم با فركانس 50 هرتز روي زمين بكوبم:
( صوت مخصوص گريه) نمي خوام( البته نه به قول مجتبي عراقي ، اينبار به قول خودم) اين آقا گندهه براي كارش هيچ دليلي نداره. اين آقا گندهه خيلي بد جنسه. نمي خوام......

راه حل دوم اين است كه به جاي گريه زاري، سريعا يه ايده خوب براي استفاده از حداقل امكاناتي كه ممكن است آنجا وجود داشته باشد بزنم. درست است كه آن جا آب و علف ندارد اما از كجا معلوم كه هيچ چيز ديگري هم نداشته باشد؟
به عنوان مثال در گام اول شروع كنم به گشتن همان 100 متر مربع. شايد وسطش يه گودال يا يه در چوبي باشد رو به يك دنياي خيلي قشنگ. شايد يك بيل يك گوشه افتاده باشد. در اين صورت مي توانم بيل را بردارم و شروع كنم به طور رندوم جاهاي مختلف را بكنم. شايد يك كنسرو لوبيا پيدا كردم. و قس عليهذا....

البته مي دانم همه شما ممكن است الان بگوييد كه فرض تو خيلي خوش بينانه است و آقا گندهه مي تواند تو را بيندازد يك جايي كه واقعا هيچ چيز در آن نباشد.
خوب بعله. مي تواند . ولي فراموش نكنيد كه در مثال من آقا گندهه خداست. و خدا حقيقتا هيچ وقت تمام درها را نمي بندد.
شايد خيلي وقتها خيلي كارهاي خدا غير منطقي و غير موجه "به نظر برسد"( يا اصلا سگ خور " باشد") حتي در اين صورت ما كه زورمان نمي رسد چيزي را عوض كنيم. ما فقط مسوول استفاده درست و بهينه از همان حد اقل امكاناتي هستيم كه خدا به ما مي دهد.
پس فردا يقينا اولين سوال خدا از ما اين خواهد بود كه عمرت را در چه راهي صرف كردي؟ غرغر كردن؟ يا... و قس عليهذا....
*****
و مطمئن باشيد مشيت الهي آقا گندهه بر اين تعلق گرفته است كه كسي كه بيل را پيدا كرد، كنسرو لوبيا را هم پيدا مي كند و بعد با خوردن آن جان مي گيرد و بيشتر مي كند و بعد چند تكه چوب پيدا مي كند و ميخ و چكش و بعد يك خانه مي سازد و بعد اتش مي افروزد و علامت مي دهد و قس عليهذا
و اين آدم اگر نجات هم پيدا نكند، ( از نظر من و شما) باز هم از نظر من موفق است. چرا كه حد اقلهاي لازم براي نجات پيدا كردنش را خودش انجام داده است.
نجات. نجات از اين زندگي احمقانه مزخرف لجني.
*****
وقس عليهذا....

<$BlogItemCommentCount$> Comments:

At <$BlogCommentDateTime$>, <$BlogCommentAuthor$> said...

<$BlogCommentBody$>

<$BlogCommentDeleteIcon$>

<$BlogItemCreate$>

<< Home

عکسها:
غبار گذشته بر پنجره فردا Š

www.flickr.com
My Odeo Podcast

بایگانی کل


اینجا اسمش لینکدونی ه


2004-2006 Maahtaab ©

Template borrowed from Geir Landr? with minor changes