پنجشنبه، آذر ۰۵، ۱۳۸۳

سلام.
*****
دوباره اینجا هستم. توی ماهتاب. پهلوی دوستانم. پهلوی دوستانی که من رو دوست دارند و پهلوی دوستانی که من رو دوست ندارند. علی القاعده هیچ دلیلی وجود نداشت برای اینکه من بیام اینجا و بنویسم. اینترنت بود . وقت هم بود . حال و حوصله هم بود. اما اصلا دلم نمی خواست بنویسم.
از این دوست عزیزی که توپیده بود به من ناراحت و دلخور بودم و حرفهاش به من القا کرد که سربار ماهتاب هستم و خلاصه چند تا بد و بیراه غیر منصفانه دیگه که انتظارش رونداشتم.
*****
یه جوری احساس کردم که به وبلاگ نوشتن معتاد شدم و تنها راهی که بتونم این وبلاگ رو با شما و شما رو با این وبلاگ، تنها بذارم اینه که مثل دوستک، یه وبلاگ شخصی برای خودم درست کنم. به هر حال فعلا که وبلاگ شخصی ندارم و این اعتیاد لعنتی و مزخرف، اصلا بهم اجازه ننوشتن رو نمی ده. و همینجوری که دارید میبینید، دارم اینجا می نویسم.
*****
از خودم بدم اومد. فکر نمی کردم که به وبلاگ نوشتن معتاد بشم. البته خوبی اش هم اینه که خوب فهمیدم که هنوز انسان هستم. چون انسان زود معتاد میشه.
*****
به هر حال نوشتن از سر اعتیاد و نه از سر دوستی، اصلا کار لذت بخشی نیست.
البته می دونید. نگاه من به ماهتاب ، یه جورایی با نگاه همه شما به اون فرق می کرد.
من در یک موقعیت گذار بودم و داشتم عالما و عامدا یه سری پیوند رو قطع می کردم. و تقریبا در همون موقعیت، نوشتن توی ماهتاب به من پیشنهاد شد. خوب برای من واقعا ایده آل بود. حرف زدن برای آدمها و شنیدن حرفهای آدمها. توی نور ماهتاب. خاصیت ماهتاب که می دونید چیه؟
وقتی توی نور ماهتاب بشینی در جمع یه عده دوست ، نور برای دیدن جزییات چهره اونها کافی نیست. ممکنه همه اونها شکل همون آخرین باری که دیده بودیشون مونده باشن، ممکنه قیافه شون کلی تغییر کرده باشه ولی خلاصه کم بودن نور باعث میشه که تو شروع کنی به تجسم کردن چهره اونها. مطابق آخرین تصویری که ازشون توی ذهنت داری.
البته قبوله که این کار یه عیب عمده داشت و اون هم اینکه بعضی از این چهره ها ممکنه حسابی عوض شده باشن و تو مطابق همون تصویر داری باهاشون حرف می زنی.
شاید نوشتن توی ماهتاب، حق کسایی بود که فیزیکالی هم با هم حرف میزدن.
البته من فکر میکنم شما هیچوقت فکر نکردین که من این حق رو ندارم و خودم هم که حق مسلم خودم می دونستمش.
اما حرفای این دوستمون خیلی برام سنگین بود. برید تو اوردر های شکستن کمر آدم
برید توی این اوردرها که وسط نور ماهتاب یه آذرخش میزنه و تو چهره واقعی یکی از اون آدمها رو می بینی.....
*****
نوشتن به خاطر اعتیاد خیلی سخته.خیلی زیاد.
*****
حسین پارسا
83/9/5

<$BlogItemCommentCount$> Comments:

At <$BlogCommentDateTime$>, <$BlogCommentAuthor$> said...

<$BlogCommentBody$>

<$BlogCommentDeleteIcon$>

<$BlogItemCreate$>

<< Home

عکسها:
غبار گذشته بر پنجره فردا Š

www.flickr.com
My Odeo Podcast

بایگانی کل


اینجا اسمش لینکدونی ه


2004-2006 Maahtaab ©

Template borrowed from Geir Landr? with minor changes