پنجشنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۴

از يادداشت‌هاي يك نفر ديوانه (قسمت چهارم)

باري بعد آمدم داخل كوچه‌ها، بدون اراده مي‌رفتم، چندين بار به فكرم رسيد كه چشمهايم را ببندم بروم جلو اتومبيل، چرخ‌هاي آن از رويم بگذرد، اما مردن سختي بود. بعد هم از كجا آسوده مي‌شدم؟ شايد بازهم زنده مي‌ماندم.اين فكر است كه مرا ديوانه مي‌كند.
ديشب بود، چشم‌هايم را بهم فشار مي‌دادم، خوابم نمي‌برد. افكار بريده بريده، پرده‌هاي شورانگيز جلو چشمم پيدا مي‌شد. خواب نبود چون هنوز خوابم نبرده بود. كابوس بود، نه خواب بودم و نه بيدار اما آنها را مي‌ديدم. تنم سست، خورد شده، ناخوش و سنگين، سرم درد مي‌كرد. اين كابوس‌هاي ترسناك از جلو چشمم رد مي‌شد،عرق از تنم سرازير بود. مي‌ديدم بسته‌اي كاغذ در هوا باز مي‌شد، ورق ورق پايين مي‌ريخت، يك دسته سرباز مي‌گذشت، كه صورت آنها پيدا نبود. شب تاريك و جگرخراش پر شده بود از هيكل‌هاي ترسناك و خشمگين، وقتي كه مي‌خواستم چشم‌هايم را ببندم و خودم را تسليم مرگ بكنم، اين تصويرهاي شگفت‌انگيز پديدار مي‌شد. دايره‌اي آتشفشان كه به دور خودش مي‌چرخيد، مرده‌اي كه روي آب رودخانه شناور بود، چشم‌هايي كه از هر طرف به من نگاه مي‌كردند. حالا خوب به يادم مي‌آيد شكل‌هاي ديوانه و خشمناك به من هجوم‌آور شده بودند. پيرمردي با چهره خون‌آلود به ستوني بسته شده بود.به من نگاه مي‌كرد، مي‌خنديد، دندان‌هايش برق مي‌زد.خفاشي با بال‌هاي سرد خودش مي‌زد به صورتم.روي ريسمان باريكي راه مي‌رفتم، زير آن گرداب بود، مي‌لغزيدم، مي‌خواستم فرياد بزنم، دستي روي شانه من گذاشته مي‌شد، يك دست يخ‌زده گلويم را فشار مي‌داد، به نظرم مي‌آمد كه قلبم مي‌ايستاد. ناله‌ها، ناله‌هاي مشئومي كه از ته تاريكي شب‌ها مي‌آمد. صورت‌هايي كه سايه بر آنها پاك شده بود. آنها خود به خود پديدار مي‌شدند و ناپديد مي‌گشتند. در جلو آنها چه مي‌توانستم بكنم؟ در عين حال آنها خيلي نزديك و خيلي دور بودند، آنها را در خواب نمي‌ديدم چون هنوز خوابم نبرده بود.

<$BlogItemCommentCount$> Comments:

At <$BlogCommentDateTime$>, <$BlogCommentAuthor$> said...

<$BlogCommentBody$>

<$BlogCommentDeleteIcon$>

<$BlogItemCreate$>

<< Home

عکسها:
غبار گذشته بر پنجره فردا Š

www.flickr.com
My Odeo Podcast

بایگانی کل


اینجا اسمش لینکدونی ه


2004-2006 Maahtaab ©

Template borrowed from Geir Landr? with minor changes