چهارشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۴

از يادداشت‌هاي يك نفر ديوانه (قسمت دهم)

بالاخره ديدم همه زحمت‌هايم به باد رفت. پريشب بود، تصميم گرفتم تا گندش بالا نيامده مسخره بازي را تمام بكنم. رفتم كاشه‌هاي ترياك را از كشو ميز كوچك درآوردم. سه تا بود. تقريباً به اندازه يك لوله ترياك را از كشوي ميز مي‌شد، آنها را برداشتم. ساعت هفت بود، چايي از پايين خواستم، آوردند آن را سركشيدم. تا ساعت هشت كسي به سراغ من نيامد، در را از پشت بستم، رفتم جلو عكسي كه به ديوار بود ايستادم، نگاه كردم. نمي‌دانم چه فكرهايي برايم آمد، ولي او به چشمم يك آدم بيگانه‌اي بود. با خود مي‌گفتم: اين آدم چه وابستگي با من دارد؟ ولي اين صورت را مي‌شناختم. او را خيلي ديده بودم. بعد برگشتم، احساس شورش، ترس يا خوشي نداشتم، همه كارهايي كه كرده بودم و كاري كه مي‌خواستم بكنم و همه چيز به نظرم بيهوده و پوچ بود. سرتاسر زندگي به نظرم مسخره مي‌آمد، نگاهي به دور اطاق انداختم.
ليوان آب را برداشتم، با خونسردي پيش خودم گفتم كه كاشه آسپرين است و كاشه اولي را فرو دادم، دومي و سومي را هم دستپاچه پشت سرش فرو دادم. لرزش كمي در خود حس كردم، دهنم بوي ترياك گرفت، قلبم كمي تند زد. سيگار نصفه كشيده را انداختم در خاكستردان. رفتم حب خوشبو از جيبم درآوردم مكيدم، ديگر كاري نداشتم، خوب يا بد كارها را به اينجا رسانيده بودم. خوابيدم، غلت زدم.

<$BlogItemCommentCount$> Comments:

At <$BlogCommentDateTime$>, <$BlogCommentAuthor$> said...

<$BlogCommentBody$>

<$BlogCommentDeleteIcon$>

<$BlogItemCreate$>

<< Home

عکسها:
غبار گذشته بر پنجره فردا Š

www.flickr.com
My Odeo Podcast

بایگانی کل


اینجا اسمش لینکدونی ه


2004-2006 Maahtaab ©

Template borrowed from Geir Landr? with minor changes