پنجشنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۴
از يادداشتهاي يك نفر ديوانه (قسمت يازدهم)
ده دقيقه يا كمي بيشتر گذشت هيچ خبري نشد، با فكرهاي گوناگون سر خودم را گرم كرده بودم ولي نه از اين كار خود پشيمان بودم و نه ميترسيدم تا اينكه حس كردم گردها دست به كار شدند. اول سنگين شدم، احساس خستگي كردم، اين حس در حوالي شكم بيشتر بود، پس از آن اين خستگي به سينه و سپس به سر سرايت كرد، دستهايم را تكان دادم، چشمهايم را باز كردم. ديدم حواسم سرجايش است، تشنهام شد، دهانم خشك شده بود، به دشواري آب دهانم را فرو ميدادم، تپش قلبم كند ميشد. كمي گذشت حس ميكردم هواي گرم و گوارايي از همه تنم بيرون ميرفت. در همان حال ميدانستم كه ميخواهم خود را بكشم، يادم افتاد كه اين خبر براي دستهاي ناگوار است، پيش خودم در شگفت بودم. همه اينها به چشمم خندهآور، پوچ و بچگانه بود. با خودم فكر ميكردم كه الان آسوده هستم و به آسودگي خواهم مرد، چه اهميتي دارد كه ديگران غمگين بشوند يا نشوند، گريه بكنند يا نكنند. خيلي مايل بودم كه اين كار بشود و ميترسيدم مبادا تكان بخورم يا فكري بكنم كه جلو اثر ترياك را بگيرم. همه ترسم اين بود كه مبادا پس از اين همه زحمت زنده بمانم. ميترسيدم كه جان كندن سخت بوده باشد و در نااميدي فرياد بزنم يا كسي را به كمك بخواهم. اما گفتم هر چه سخت بوده باشد، ترياك ميخواباند و هيچ حس نخواهم كرد. خواب – به خواب ميروم و نميتوانم از جايم تكان بخورم يا چيزي بگويم، در هم از پشت بسته است!...
ده دقيقه يا كمي بيشتر گذشت هيچ خبري نشد، با فكرهاي گوناگون سر خودم را گرم كرده بودم ولي نه از اين كار خود پشيمان بودم و نه ميترسيدم تا اينكه حس كردم گردها دست به كار شدند. اول سنگين شدم، احساس خستگي كردم، اين حس در حوالي شكم بيشتر بود، پس از آن اين خستگي به سينه و سپس به سر سرايت كرد، دستهايم را تكان دادم، چشمهايم را باز كردم. ديدم حواسم سرجايش است، تشنهام شد، دهانم خشك شده بود، به دشواري آب دهانم را فرو ميدادم، تپش قلبم كند ميشد. كمي گذشت حس ميكردم هواي گرم و گوارايي از همه تنم بيرون ميرفت. در همان حال ميدانستم كه ميخواهم خود را بكشم، يادم افتاد كه اين خبر براي دستهاي ناگوار است، پيش خودم در شگفت بودم. همه اينها به چشمم خندهآور، پوچ و بچگانه بود. با خودم فكر ميكردم كه الان آسوده هستم و به آسودگي خواهم مرد، چه اهميتي دارد كه ديگران غمگين بشوند يا نشوند، گريه بكنند يا نكنند. خيلي مايل بودم كه اين كار بشود و ميترسيدم مبادا تكان بخورم يا فكري بكنم كه جلو اثر ترياك را بگيرم. همه ترسم اين بود كه مبادا پس از اين همه زحمت زنده بمانم. ميترسيدم كه جان كندن سخت بوده باشد و در نااميدي فرياد بزنم يا كسي را به كمك بخواهم. اما گفتم هر چه سخت بوده باشد، ترياك ميخواباند و هيچ حس نخواهم كرد. خواب – به خواب ميروم و نميتوانم از جايم تكان بخورم يا چيزي بگويم، در هم از پشت بسته است!...
عکسها:
غبار گذشته بر پنجره فردا
بایگانی کل
اینجا اسمش لینکدونی ه
2004-2006 Maahtaab ©
Template borrowed from Geir Landr? with minor changes
<$BlogItemCommentCount$> Comments:
<$BlogCommentBody$>
<$BlogCommentDeleteIcon$><$BlogItemCreate$>
<< Home