جمعه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۴
از يادداشتهاي يك نفر ديوانه (ادامه قسمت يازدهم)
آري اين فكرها برايم پيدا شد.صداي يكنواخت ساعت را ميشنيدم، صداي پاي مردم را كه در مهمانخانه راه ميرفتند ميشنيدم. گويا حس شنوايي من تندتر شده بود. حس ميكردم كه تنم ميپريد، دهنم خشك شده بود، سر درد كمي داشتم، تقريباً به حالت اغما افتاده بودم، چشمهايم نيمهباز بود. نفسم گاهي تند و گاهي كند ميشد. از همه سوراخهاي پوست تنم اين گرماي گوارا به بيرون تراوش ميكرد. مانند اين بود كه من هم به دنبال آن بيرون ميرفتم. خيلي ميل داشتم كه بر شدت آن بيفزايد، در وجد ناگفتني فرو رفته بودم، هر فكري كه ميخواستم ميكردم. اگر تكان ميخوردم حس ميكردم كه مانع از بيرون رفتن اين گرما ميشد، هرچه راحتتر خوابيده بودم بهتر بود، اثر ترياك تندتر شده بود. ميدانستم و ميخواستم مردن را درست حس بكنم. احساساتم تند و بزرگ شده بود، در شگفت بودم كه چرا خوابم نبرده. مثل اين بود كه همه هستي من به طرز خوش و گوارايي از تنم بيرون ميرفت، قلبم آهسته ميزد، نفس آهسته ميكشيدم، گمان ميكنم دو سه ساعت گذشته. در اين بين كسي در زد، فهميدم همسايهام است ولي جواب اورا ندادم و صداي باز شدن در اطاق او را شنيدم، او دستش را شست، با خودش سوت زد، همه را شنيدم، كوشش ميكردم انديشههاي خوش و گوارا بكنم.
آري اين فكرها برايم پيدا شد.صداي يكنواخت ساعت را ميشنيدم، صداي پاي مردم را كه در مهمانخانه راه ميرفتند ميشنيدم. گويا حس شنوايي من تندتر شده بود. حس ميكردم كه تنم ميپريد، دهنم خشك شده بود، سر درد كمي داشتم، تقريباً به حالت اغما افتاده بودم، چشمهايم نيمهباز بود. نفسم گاهي تند و گاهي كند ميشد. از همه سوراخهاي پوست تنم اين گرماي گوارا به بيرون تراوش ميكرد. مانند اين بود كه من هم به دنبال آن بيرون ميرفتم. خيلي ميل داشتم كه بر شدت آن بيفزايد، در وجد ناگفتني فرو رفته بودم، هر فكري كه ميخواستم ميكردم. اگر تكان ميخوردم حس ميكردم كه مانع از بيرون رفتن اين گرما ميشد، هرچه راحتتر خوابيده بودم بهتر بود، اثر ترياك تندتر شده بود. ميدانستم و ميخواستم مردن را درست حس بكنم. احساساتم تند و بزرگ شده بود، در شگفت بودم كه چرا خوابم نبرده. مثل اين بود كه همه هستي من به طرز خوش و گوارايي از تنم بيرون ميرفت، قلبم آهسته ميزد، نفس آهسته ميكشيدم، گمان ميكنم دو سه ساعت گذشته. در اين بين كسي در زد، فهميدم همسايهام است ولي جواب اورا ندادم و صداي باز شدن در اطاق او را شنيدم، او دستش را شست، با خودش سوت زد، همه را شنيدم، كوشش ميكردم انديشههاي خوش و گوارا بكنم.
عکسها:
غبار گذشته بر پنجره فردا
بایگانی کل
اینجا اسمش لینکدونی ه
2004-2006 Maahtaab ©
Template borrowed from Geir Landr? with minor changes
<$BlogItemCommentCount$> Comments:
<$BlogCommentBody$>
<$BlogCommentDeleteIcon$><$BlogItemCreate$>
<< Home