یکشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۴
از يادداشتهاي يك نفر ديوانه (قسمت چهاردهم)
حالا خوب خودم را ميشناسم، همان طوري كه هستم بدون كم و زياد. هيچ كاري نميتوانم بكنم، روي تخت خسته و كوفته افتادهام، ساعت به ساعت افكارم ميگردند، در همان دايرههاي نااميدي حوصلهام بسر رفته، هستي خودم مرا به شگفت انداخته، چقدر تلخ و ترسناك است هنگامي كه آدم هستي خودش را حس ميكند! در آينه كه نگاه ميكنم به خودم ميخندم، صورتم به چشم خودم آنقدر ناشناس و بيگانه و خندهآور آمده ...
حالا ميدانم كه خدا با يك زهرمار ديگري در ستمگري بيپايان خودش دو دسته مخلوق آفريده: خوشبخت و بد بخت. از اوليها پشتيباني ميكند و بر آزار و شكنجه دسته دوم بهدست خودشان ميافزايد. حالا باور ميكنم كه يك قواي درنده و پستي، يك فرشته بدبختي با بعضيها هست ...
حالا خوب خودم را ميشناسم، همان طوري كه هستم بدون كم و زياد. هيچ كاري نميتوانم بكنم، روي تخت خسته و كوفته افتادهام، ساعت به ساعت افكارم ميگردند، در همان دايرههاي نااميدي حوصلهام بسر رفته، هستي خودم مرا به شگفت انداخته، چقدر تلخ و ترسناك است هنگامي كه آدم هستي خودش را حس ميكند! در آينه كه نگاه ميكنم به خودم ميخندم، صورتم به چشم خودم آنقدر ناشناس و بيگانه و خندهآور آمده ...
حالا ميدانم كه خدا با يك زهرمار ديگري در ستمگري بيپايان خودش دو دسته مخلوق آفريده: خوشبخت و بد بخت. از اوليها پشتيباني ميكند و بر آزار و شكنجه دسته دوم بهدست خودشان ميافزايد. حالا باور ميكنم كه يك قواي درنده و پستي، يك فرشته بدبختي با بعضيها هست ...
عکسها:
غبار گذشته بر پنجره فردا
بایگانی کل
اینجا اسمش لینکدونی ه
2004-2006 Maahtaab ©
Template borrowed from Geir Landr? with minor changes
<$BlogItemCommentCount$> Comments:
<$BlogCommentBody$>
<$BlogCommentDeleteIcon$><$BlogItemCreate$>
<< Home