جمعه، شهریور ۱۱، ۱۳۸۴
از يادداشتهاي يك نفر ديوانه (قسمت پنجم)
حالا كه به آن فكر ميكنم تنم ميلرزد، يك هفته بود، شوخي نيست كه خودم را به اقسام گوناگون شكنجه ميدادم، ميخواستم ناخوش بشوم. چند روز بود هوا سرد شده بود، اول رفتم شير آب سرد را روي خودم باز كردم، پنجره حمام را باز گذاشتم، حالا كه به يادم ميافتد چندشم ميشود، نفسم پس رفت، پشت و سينهام درد گرفت، با خودم گفتم ديگر كارم تمام است. فردا سينه درد سختي خواهم گرفت و بستري ميشوم. بر شدت آن ميافزايم بعد هم كلك خود را ميكنم. فردا صبحش كه بيدار شدم، كمترين احساس سرماخوردگي در خودم نكردم.
سه روز بود كه چيز نميخوردم و شبها مرتباً لخت ميشدم جلو پنجره مينشستم، خودم را خسته ميكردم.
حالا كه به آن فكر ميكنم تنم ميلرزد، يك هفته بود، شوخي نيست كه خودم را به اقسام گوناگون شكنجه ميدادم، ميخواستم ناخوش بشوم. چند روز بود هوا سرد شده بود، اول رفتم شير آب سرد را روي خودم باز كردم، پنجره حمام را باز گذاشتم، حالا كه به يادم ميافتد چندشم ميشود، نفسم پس رفت، پشت و سينهام درد گرفت، با خودم گفتم ديگر كارم تمام است. فردا سينه درد سختي خواهم گرفت و بستري ميشوم. بر شدت آن ميافزايم بعد هم كلك خود را ميكنم. فردا صبحش كه بيدار شدم، كمترين احساس سرماخوردگي در خودم نكردم.
سه روز بود كه چيز نميخوردم و شبها مرتباً لخت ميشدم جلو پنجره مينشستم، خودم را خسته ميكردم.
عکسها:
غبار گذشته بر پنجره فردا
بایگانی کل
اینجا اسمش لینکدونی ه
2004-2006 Maahtaab ©
Template borrowed from Geir Landr? with minor changes
<$BlogItemCommentCount$> Comments:
<$BlogCommentBody$>
<$BlogCommentDeleteIcon$><$BlogItemCreate$>
<< Home