یکشنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۴

از يادداشت‌هاي يك نفر ديوانه (قسمت نهم)

گاهي با خودم نقشه‌هاي بزرگ مي‌كشم، خودم را شايسته همه كار و همه چيز مي‌دانم، با خود مي‌گويم: آري كساني كه دست از جان شسته‌اند و از همه چيز سرخورده‌اند تنها مي‌توانند كارهاي بزرگ انجام بدهند. بعد با خودم مي‌گويم: به چه درد مي‌خورد؟ چه سودي دارد؟ ... ديوانگي، همه‌اش ديوانگي است! نه، بزن خودت را بكش، بگذار لاشه‌ات بيفتد آن ميان، برو، تو براي زندگي درست نشده‌اي، كمتر فلسفه بباف، وجود تو هيچ ارزشي ندارد، از تو هيچ كاري ساخته نيست! ولي نمي‌دانم چرا مرگ ناز كرد؟ چرا نيامد؟ چرا نتوانستم برم پي كارم آسوده بشوم؟ يك هفته بود كه خودم را شكنجه مي‌كردم. اين هم مزد دستم بود! زهر به من كارگر نشد، باوركردني نيست؛ نمي‌توانم باور بكنم. غذا نخوردم، خودم را سرما دادم، سركه خوردم، هر شب گمان مي‌كردم سل سواره گرفته‌ام، صبح كه برمي‌خواستم از روز پيش حالم بهتر بود، اين را به كي مي‌شود گفت؟ يك تب نكردم. اما خواب هم نديده‌ام، چرس هم نكشيدم. همه‌اش خوب به يادم است. نه باوركردني نيست.
اينها را كه نوشتم كمي آسوده شدم، از من دلجويي كرد، مثل اينست كه بار سنگيني رااز روي دوشم برمي‌داشتند. چه خوب بود اگر همه چيز را مي‌شد نوشت. اگر مي‌توانستم افكار خودم را به ديگري بفهماندم، مي‌توانستم بگويم، نه يك احساساتي هست، يك چيزهايي هست كه نه مي‌شود به ديگري فهماند، نه مي‌شود گفت، آدم را مسخره مي‌كنند، زبان آدميزاد مثل خود او ناقص ناتوان است.

<$BlogItemCommentCount$> Comments:

At <$BlogCommentDateTime$>, <$BlogCommentAuthor$> said...

<$BlogCommentBody$>

<$BlogCommentDeleteIcon$>

<$BlogItemCreate$>

<< Home

عکسها:
غبار گذشته بر پنجره فردا Š

www.flickr.com
My Odeo Podcast

بایگانی کل


اینجا اسمش لینکدونی ه


2004-2006 Maahtaab ©

Template borrowed from Geir Landr? with minor changes