شنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۴
از يادداشتهاي يك نفر ديوانه (قسمت دوازدهم و سيزدهم)
دراين هنگام خيلي سنگين شده بودم، حواسم بالاي تنم موج ميزد، اما حس ميكردم كه خوابم نبرده. آخرين احساسي كه از كيف و نشئه ترياك بهيادم است اين بود: كه پاهايم سرد و بي حس شده بود، تنم بدون حركت، حس ميكردم كه ميروم و دور ميشوم، ولي به مجرد اينكه تأثير آن تمام شد يك غم و اندوه بيپاياني مرا فراگرفت، حس كردم كه حواسم دارد سر جايش ميآيد. خيلي دشوار و ناگوار بود. سردم شد، بيشتر از نيمساعت سخت لرزيدم، صداي دندانهايم كه بهم ميخورد ميشنيدم. بعد تب آمد، تب سوزان و عرق از تنم سرازير شد، قلبم ميگرفت، نفسم تنگ شده بود. اولين فكري كه برايم آمد اين بود كه هرچه رشته بودم پنبه شد و نشد آنطوري كه بايد شده باشد، از جان سختي خودم بيشتر تعجب كرده بودم، پي بردم كه يك قوه تاريك و يك بدبختي ناگفتني با من در نبرد است.
به دشواري نيمه تنه در رختخوابم بلند شدم، دگمه چراغ را پيچاندم، روشن شد. نميدانم چرا دستم رفت به سوي آينه كوچكي كه روي ميز پهلوي تخت بود، ديدم صورتم آماس كرده بود، رنگم خاكي شده بود، از چشمهايم اشك ميريخت. قلبم به شدت ميگرفت. با خودم گفتم كه اقلاً قلبم خراب شد! چراغ را خاموش كردم و در رختخواب افتادم.
نه قلبم خراب نشد. امروز بهتر است، نه، بادمجان بم آفت ندارد! برايم دكتر آمد، قلبم را گوش داد، نبضم را گرفت، زبانم را ديد، درجه (گرماسنج) گذاشت، از همين كارهاي معمولي كه همه دكترها به محض ورود ميكنند و همه جاي دنيا يك جور هستند. به من نمك ميوه و گنه گنه داد، هيچ نفهميد درد من چه است! هيچ كس به درد من نميتواند پي ببرد! اين دواها خندهآور است، آنجا روي ميز هفت هشت جور دوا برايم قطار كردهاند، من پيش خودم ميخندم، چه بازيگرخانه ايست!
دراين هنگام خيلي سنگين شده بودم، حواسم بالاي تنم موج ميزد، اما حس ميكردم كه خوابم نبرده. آخرين احساسي كه از كيف و نشئه ترياك بهيادم است اين بود: كه پاهايم سرد و بي حس شده بود، تنم بدون حركت، حس ميكردم كه ميروم و دور ميشوم، ولي به مجرد اينكه تأثير آن تمام شد يك غم و اندوه بيپاياني مرا فراگرفت، حس كردم كه حواسم دارد سر جايش ميآيد. خيلي دشوار و ناگوار بود. سردم شد، بيشتر از نيمساعت سخت لرزيدم، صداي دندانهايم كه بهم ميخورد ميشنيدم. بعد تب آمد، تب سوزان و عرق از تنم سرازير شد، قلبم ميگرفت، نفسم تنگ شده بود. اولين فكري كه برايم آمد اين بود كه هرچه رشته بودم پنبه شد و نشد آنطوري كه بايد شده باشد، از جان سختي خودم بيشتر تعجب كرده بودم، پي بردم كه يك قوه تاريك و يك بدبختي ناگفتني با من در نبرد است.
به دشواري نيمه تنه در رختخوابم بلند شدم، دگمه چراغ را پيچاندم، روشن شد. نميدانم چرا دستم رفت به سوي آينه كوچكي كه روي ميز پهلوي تخت بود، ديدم صورتم آماس كرده بود، رنگم خاكي شده بود، از چشمهايم اشك ميريخت. قلبم به شدت ميگرفت. با خودم گفتم كه اقلاً قلبم خراب شد! چراغ را خاموش كردم و در رختخواب افتادم.
نه قلبم خراب نشد. امروز بهتر است، نه، بادمجان بم آفت ندارد! برايم دكتر آمد، قلبم را گوش داد، نبضم را گرفت، زبانم را ديد، درجه (گرماسنج) گذاشت، از همين كارهاي معمولي كه همه دكترها به محض ورود ميكنند و همه جاي دنيا يك جور هستند. به من نمك ميوه و گنه گنه داد، هيچ نفهميد درد من چه است! هيچ كس به درد من نميتواند پي ببرد! اين دواها خندهآور است، آنجا روي ميز هفت هشت جور دوا برايم قطار كردهاند، من پيش خودم ميخندم، چه بازيگرخانه ايست!
عکسها:
غبار گذشته بر پنجره فردا
بایگانی کل
اینجا اسمش لینکدونی ه
2004-2006 Maahtaab ©
Template borrowed from Geir Landr? with minor changes
<$BlogItemCommentCount$> Comments:
<$BlogCommentBody$>
<$BlogCommentDeleteIcon$><$BlogItemCreate$>
<< Home