دوشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۴
از يادداشتهاي يك نفر ديوانه (قسمت شانزدهم)
ديگر نه آرزويي دارم و نه كينهاي، آنچه كه در من انساني بود از دست دادم، گذاشتم گم بشود، در زندگاني آدم بايد يا فرشته بشود يا انسان و يا حيوان، من هيچكدام از آنها نشدم، زندگانيم براي هميشه گم شد. من خودپسند، ناشي و بيچاره بهدنيا آمده بودم، حال ديگر غيرممكن است كه برگردم و راه ديگري در پيش بگيرم. ديگر نميتوانم دنبال اين سايههاي بيهوده بروم، با زندگاني گلاويز بشوم، كشتي بگيرم. شماهايي كه فكر ميكنيد در حقيقت زندگي ميكنيد، كدام دليل و منطق محكمي در دست داريد؟ من ديگر نميخواهم نه ببخشم و نه بخشيده شوم، نه به چپ بروم و نه به راست، ميخواهم چشمهايم را به آينده ببندم و گذشته را فراموش بكنم.
نه، نميتوانم از سرنوشت خود بگريزم، اين فكرهاي ديوانه، اين احساسات، اين خيالهاي گذرنده كه برايم ميآيد آيا حقيقتي نيست؟ در هر صورت خيلي طبيعيتر و كمتر ساختگي به نظر ميآيد تا افكار منطقي من. گمان ميكنم آزادم ولي جلو سرنوشت خودم نميتوانم كمترين ايستادگي بكنم. افسار من به دست اوست، اوست كه مرا به اين سو و آن سو ميكشاند. پستي، پستي زندگي كه نه ميتوانند از دستش بگريزند، نه ميتوانند فرياد بكشند، نه ميتوانند نبرد بكنند، زندگي احمق.
حالا ديگر نه زندگاني ميكنم و نه خواب هستم، نه از چيزي خوشم ميآيد ونه بدم ميآيد، من با مرگ آشنا و مأنوس شدهام. يگانه دوست من است، تنها چيزي است كه از من دلجويي ميكند. قبرستان منپارناس به يادم ميآيد، ديگر به مردهها حسرت نميورزم، من هم از دنياي آنها به شمار ميآيم. من هم با آنها هستم، يك زنده به گور هستم ...
خسته شدم، چه مزخرفاتي نوشتم؟ با خود ميگويم: برو ديوانه، كاغذ و مداد را دور بينداز، بينداز دور، پرت گويي بس است. خفه بشو، پاره بكن، مبادا اين مزخرفات به دست كسي بيفتد، چگونه مرا قضاوت خواهند كرد؟ اما من از كسي رودربايستي ندارم، به چيزي اهميت نميگذارم، به دنيا و ما فيهايش ميخندم. هرچه قضاوت آنها درباره من سخت بوده باشد، نميدانند كه من پيشتر خودم را سختتر قضاوت كردهام. آنها به من ميخندند، نميدانند كه من بيشتر به آنها ميخندم، من از خودم و از همه خواننده اين مزخرفها بيزارم.
ديگر نه آرزويي دارم و نه كينهاي، آنچه كه در من انساني بود از دست دادم، گذاشتم گم بشود، در زندگاني آدم بايد يا فرشته بشود يا انسان و يا حيوان، من هيچكدام از آنها نشدم، زندگانيم براي هميشه گم شد. من خودپسند، ناشي و بيچاره بهدنيا آمده بودم، حال ديگر غيرممكن است كه برگردم و راه ديگري در پيش بگيرم. ديگر نميتوانم دنبال اين سايههاي بيهوده بروم، با زندگاني گلاويز بشوم، كشتي بگيرم. شماهايي كه فكر ميكنيد در حقيقت زندگي ميكنيد، كدام دليل و منطق محكمي در دست داريد؟ من ديگر نميخواهم نه ببخشم و نه بخشيده شوم، نه به چپ بروم و نه به راست، ميخواهم چشمهايم را به آينده ببندم و گذشته را فراموش بكنم.
نه، نميتوانم از سرنوشت خود بگريزم، اين فكرهاي ديوانه، اين احساسات، اين خيالهاي گذرنده كه برايم ميآيد آيا حقيقتي نيست؟ در هر صورت خيلي طبيعيتر و كمتر ساختگي به نظر ميآيد تا افكار منطقي من. گمان ميكنم آزادم ولي جلو سرنوشت خودم نميتوانم كمترين ايستادگي بكنم. افسار من به دست اوست، اوست كه مرا به اين سو و آن سو ميكشاند. پستي، پستي زندگي كه نه ميتوانند از دستش بگريزند، نه ميتوانند فرياد بكشند، نه ميتوانند نبرد بكنند، زندگي احمق.
حالا ديگر نه زندگاني ميكنم و نه خواب هستم، نه از چيزي خوشم ميآيد ونه بدم ميآيد، من با مرگ آشنا و مأنوس شدهام. يگانه دوست من است، تنها چيزي است كه از من دلجويي ميكند. قبرستان منپارناس به يادم ميآيد، ديگر به مردهها حسرت نميورزم، من هم از دنياي آنها به شمار ميآيم. من هم با آنها هستم، يك زنده به گور هستم ...
خسته شدم، چه مزخرفاتي نوشتم؟ با خود ميگويم: برو ديوانه، كاغذ و مداد را دور بينداز، بينداز دور، پرت گويي بس است. خفه بشو، پاره بكن، مبادا اين مزخرفات به دست كسي بيفتد، چگونه مرا قضاوت خواهند كرد؟ اما من از كسي رودربايستي ندارم، به چيزي اهميت نميگذارم، به دنيا و ما فيهايش ميخندم. هرچه قضاوت آنها درباره من سخت بوده باشد، نميدانند كه من پيشتر خودم را سختتر قضاوت كردهام. آنها به من ميخندند، نميدانند كه من بيشتر به آنها ميخندم، من از خودم و از همه خواننده اين مزخرفها بيزارم.
عکسها:
غبار گذشته بر پنجره فردا
بایگانی کل
اینجا اسمش لینکدونی ه
2004-2006 Maahtaab ©
Template borrowed from Geir Landr? with minor changes
<$BlogItemCommentCount$> Comments:
<$BlogCommentBody$>
<$BlogCommentDeleteIcon$><$BlogItemCreate$>
<< Home