سه‌شنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۴

بقالی زنی را دوست می‌داشت. با کنیزکِ خاتون پیغام‌ها کرد که من چنین‌ام و چنان‌ام و عاشق‌ام و می‌سوزم و آرام ندارم و بر من ستم‌ها می‌رود و دی چنین بودم و دوش بر من چنان گذشت—قصه‌های دراز فرو خواند.

کنیزک به خدمتِ ‌خاتون آمد. گفت بقال سلام می‌رسانـَد و می‌گوید که بیا تا تو را چنین کنم و چنان کنم. گفت به این سردی؟ گفت او دراز گفت، اما مقصود این بود. اصل مقصود است؛ باقی دردِ سر است.


احمدعلی

از یک وبلاگ غیر اخلاقی که به دوستان پاستوریزه (اگه داشته یاشیم!) توصیه نمی کنم، ولی صاحبش آدم فهمیده ایه.

<$BlogItemCommentCount$> Comments:

At <$BlogCommentDateTime$>, <$BlogCommentAuthor$> said...

<$BlogCommentBody$>

<$BlogCommentDeleteIcon$>

<$BlogItemCreate$>

<< Home

عکسها:
غبار گذشته بر پنجره فردا Š

www.flickr.com
My Odeo Podcast

بایگانی کل


اینجا اسمش لینکدونی ه


2004-2006 Maahtaab ©

Template borrowed from Geir Landr? with minor changes