جمعه، شهریور ۲۵، ۱۳۸۴

چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون
دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون

چه دانستم که گردابی مرا ناگاه برباید
چو کشتی ام در اندازد میان قلزم پرخون

زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد
که هر تخته فرو ریزد ز گردشهای گوناگون

نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا را
چونان دریای بی پایان شود بی آب چون هامون

چو این تبدیلها آمد ندانم نه هامون ماند و نه دریا
ندانم من دگر چون شد که چون گم گشت در بی چون



بنده خدا(شاید سابقاً)
احمدعلی

<$BlogItemCommentCount$> Comments:

At <$BlogCommentDateTime$>, <$BlogCommentAuthor$> said...

<$BlogCommentBody$>

<$BlogCommentDeleteIcon$>

<$BlogItemCreate$>

<< Home

عکسها:
غبار گذشته بر پنجره فردا Š

www.flickr.com
My Odeo Podcast

بایگانی کل


اینجا اسمش لینکدونی ه


2004-2006 Maahtaab ©

Template borrowed from Geir Landr? with minor changes