شنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۴

از يادداشت‌هاي يك نفر ديوانه (قسمت ندارد)

به شكم دراز كشيدم و دارم مي‌نويسم. بالاخره كشتمش و خيالم رو راحت كردم. اوايل سمج‌تر بود. هي ميومد و تا مي‌خواستي بجنبي در مي‌رفت. مي‌رفت زير دستشويي قايم مي‌شد.
يه روز بالاخره يكي از شاخك‌هاشو قيچي كردم. وقتي رفته بود زير دستشويي و شاخكش بيرون بود، اين كار رو كردم. فكر مي‌كردم اين كار كلكش رو مي‌كنه، تعادلش رو به هم مي‌زنه و گير ميفته. ولي اين‌جوري نشد.
تعقيب و گريز ادامه داشت تا بالاخره شانس فرصتي رو به من داد. نمي‌دونم چي خورده بود كه اين جوري به پشت افتاده بود و داشت نفسهاي آخرش رو مي‌كشيد. من هم كمي كمكش كردم تا دردش كمتر بشه.
بعد هم انداختمش تو سطل آشغال و مطمئن شدم كه مرده. چند ساعت بعد چيز عجيبي ديدم، روي لبه سطل آشغال ايستاده بود و منو نگاه مي‌كرد. انگار برام شكلك درمي‌اورد.
دو تا لنگه دمپايي رو ورداشتم و تا مي‌تونستم زدمش. بد جوري هم زدمش. بعد هم انداختمش همونجا كه بود، بعد مگس‌كش رو ورداشتم وتا مي‌تونستم لبه شو فرو كردم تو شكمش. پدرس‍... هنوز جون داشت و با مگس‌كش مبارزه مي‌كرد. وقتي كه چندتا از پاهاش كنده شد، بالاخره ولش كردم.
فرداي اون روز چيز عجيبي ديدم، يه سوسك سالم و گنده وسط آشپزخونه. اول شاخك‌هاشو معاينه كردم تا اندازه هم باشند. وقتي خيالم راحت شد، با يه ضربه مگس‌كش كارش رو ساختم.

<$BlogItemCommentCount$> Comments:

At <$BlogCommentDateTime$>, <$BlogCommentAuthor$> said...

<$BlogCommentBody$>

<$BlogCommentDeleteIcon$>

<$BlogItemCreate$>

<< Home

عکسها:
غبار گذشته بر پنجره فردا Š

www.flickr.com
My Odeo Podcast

بایگانی کل


اینجا اسمش لینکدونی ه


2004-2006 Maahtaab ©

Template borrowed from Geir Landr? with minor changes