شنبه، مهر ۰۹، ۱۳۸۴

به نظرم آمد كه تا دنيا دنياست، تا من بوده‌ام – يك مرده، يك مرده سرد و بي حس و حركت در اتاق تاريك با من بوده‌است.

در اين جور مواقع هركس به يك عادت قوي زندگي خود، به يك وسواس خود پناهنده مي‌شود: عرق‌خور مي‌رود مست مي‌كند، نويسنده مي‌نويسد، حجار سنگ تراشي مي‌كند و هر كدام دق دل و عقده خودشان را به وسيله فرار در محرك قوي زندگي خود خالي مي‌كنند و در اين مواقع است كه يك نفر هنرمند حقيقي مي‌تواند از خودش شاهكاري به وجود آورد.

گويا بوي مرده هميشه به جسم من فرو رفته بود و همه عمرم من در يك تابوت سياه خوابيده بودم و يك نفر پيرمرد قوزي كه صورتش را نمي‌ديدم، مرا ميان مه و سايه‌هاي گذرنده مي‌گردانيد.

... چشم‌هاي سرزنش‌دهنده داشت، مثل اينكه از من گناههاي پوزش‌ناپذيري سرزده بود كه خودم نمي‌دانستم.


دوستك

<$BlogItemCommentCount$> Comments:

At <$BlogCommentDateTime$>, <$BlogCommentAuthor$> said...

<$BlogCommentBody$>

<$BlogCommentDeleteIcon$>

<$BlogItemCreate$>

<< Home

عکسها:
غبار گذشته بر پنجره فردا Š

www.flickr.com
My Odeo Podcast

بایگانی کل


اینجا اسمش لینکدونی ه


2004-2006 Maahtaab ©

Template borrowed from Geir Landr? with minor changes