دوشنبه، مهر ۱۸، ۱۳۸۴

سلام
*****
نمی دونم چرا اصلا نوشتنم نمیاد. اون اولا که تازه ماهتاب راه افتاده بود رو یادتونه؟ حرص نوشتن امونم رو بریده بود. خیلی خودخواهانه بود ولی واقعا تصور می کردم که ماهتاب ، فقط به خاطر من تاسیس شده. برای اینکه بتونم حرفهایی رو که باید می زدم، توش بزنم. حرفهایی که توی گلوم قلمبه شده بودن و داشتن می ترکوندنش......
من که حرفام رو زدم. هرچند خیلی هم مطمئن نبودم که ماهتاب می تونه امانتی رو که بهش می سپرم برسونه دست صاحبش، ولی به هر حال برای من ایده آل ترین گزینه بود.....
*****
بگذریم. من هم باید قدری از این حجم خودخواهی کم کنم و بیشتر در مورد کاربردهای ماهتاب فکر کنم...
*****
چقدر دلم می خواد اینجا، بند بند دعای سحر رو بنویسم و چقدر شما چندشتون میشه وقتی من این کارو می کنم. نتیجه این میشه که من به حس عمومی حاکم بر اینجا احترام بذارم ولی ....
*****
این ترم منم و آخرین بازمانده های دروس کارشناسی،کنکور، حل تمرین و آسیستانی ای که گرفته ام و دردسر جدید و بزرگی که مشتاقانه در پی فراهم کردن آن برای خودم هستم....و با این حال جرات ندارم بگویم سرم شلوغ است.می دانم که باز با تمام این احوال ، پتانسیل آدمیزاد خیلی بیشتر از این حرفهاست و باز من بدهکارم.
*****
این روزها، ماجرای احوال من غم انگیز است. هر کس من را می بیند، یا می گوید چه قدر چاق شده ای و یا به بلند شدن غیر متعارف موهایم اشاره می کند....
هیچ کس نیست که بگوید: خرت به چند....
*****
حسین پارسا

<$BlogItemCommentCount$> Comments:

At <$BlogCommentDateTime$>, <$BlogCommentAuthor$> said...

<$BlogCommentBody$>

<$BlogCommentDeleteIcon$>

<$BlogItemCreate$>

<< Home

عکسها:
غبار گذشته بر پنجره فردا Š

www.flickr.com
My Odeo Podcast

بایگانی کل


اینجا اسمش لینکدونی ه


2004-2006 Maahtaab ©

Template borrowed from Geir Landr? with minor changes