پنجشنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۴
هر روز قبل سحر، از داخل کوچه اتاق او را ميپاييد. هميشه وقتي به آن کوچه ميرسيد اندام برهنه و خوش تراشش را از قاب پنجره مي نگريست و آه مي کشيد.
هر بار مرد تازه اي را ميديد که کنار تخت او، لباس ميپوشد. با خودش ميگفت »: نکند عاشق شدهام؟«
دماغش را با آستين نارنجي رنگش پاك ميکرد و جارو را بر زمين ميکشيد و طول کوچه را زيگزاگ تا انتها ميرفت .
http://hees2.blogspot.com
هر بار مرد تازه اي را ميديد که کنار تخت او، لباس ميپوشد. با خودش ميگفت »: نکند عاشق شدهام؟«
دماغش را با آستين نارنجي رنگش پاك ميکرد و جارو را بر زمين ميکشيد و طول کوچه را زيگزاگ تا انتها ميرفت .
http://hees2.blogspot.com
عکسها:
غبار گذشته بر پنجره فردا
بایگانی کل
اینجا اسمش لینکدونی ه
2004-2006 Maahtaab ©
Template borrowed from Geir Landr? with minor changes
<$BlogItemCommentCount$> Comments:
<$BlogCommentBody$>
<$BlogCommentDeleteIcon$><$BlogItemCreate$>
<< Home