سهشنبه، دی ۰۶، ۱۳۸۴
آفرينگان
صادق هدايت
Sokhan.com انتشارنسخه الكترونيك: سايت سخن
4) و همچنان در دين گويد كه روان پدر و مادر و نزديكان و خويشاوندان نيكو نگاه ميبايد داشتن ( 5) و تا سال )»
( ببودن هر ماه آفرينگان بگفتن ( 6) بعد از آن اگر توا نگي نبود درون يشتن هر سال بدان روز آفرينگان گفتن ( 7
چه هر سال روان بدان روز كه بگذشته باشد باز خانه آيد ( 8) چون درون وميزد و آفرينگان كنند با نشاط و
خرمي از آنجا بشوند و آفرين كنند كه هرگز زين خانه گوسپندان و گله و اسپ كم مباد، افزون باد ، و خواسته
بسياري و رامش و طرب كم مباد ، و هميشه تندرستي و كامكاري و سازگاري درين خانه افزون باد و آهرمن
گجسته هيچ و زند بدين خانه متوان ياد كردن و گفتن و شنيدن.
9) و هرگاه كه آفرينگان نگويد و روان نيزند آن روان ها بيابند و بدان خانه باشند و اوميد ميدارند تا مگر )»
آفرينگان خواهند گفتن و تا نماز شام آنجا بباشند ( 10 ) و چون آفرينگان نگويند و درون نيزند چند (چنان ) تير
پرتاب از آن خانه بر بالا شوند و بگويند بدادار اورمزد و بگريند و نالند و گويند : اي دادار وه افزوني نميدانند كه
در گيتي نخواهند ماندن و چون ما او نيز از آن گيتي بي رون ميبايد آمدن و او را نيز حاجت بود بروان يشتن ،
درون ، آفرينگان گفتن ( 11 ) نه آنكه ما را بدان آفرينگان حاجتي است و ليكن چون روان ما يشته بودي ما بلاها و
رنج از تن و روان ايشان بهتر باز توانستي داشتن ( 12 ) و همچنان گريان باز شوند و نفرين كنند او را بهيچ ياد
«. مداراد و در ميان مردمان حقير و خوار و سبك ماند
صد دربندهش ص 124 فقرة 51
تنگ غروب بود، بعد از آنكه آذرسپ موبد چند شعر از اشعار گاتها بالاي سر مردة زربانو زمزمه كرد ، لاي كتاب
را بست و با گامهاي سنگين بطرف در كوتاه استودان برگشت و از پله هاي جلو آن بزحمت پائين آمد . متولي
آنجا دويد و در آهنين را با صداي خشك چندشناكي كه كرد و روي پاشنه هاي زنگ زده اش چرخيد بروي زربانو
بست و قفل كرد . جسد زربانو تنها ميان استخوانها و گوشتهاي تجزيه شدة مردگان دخمة خاموشي سپرده شد .
آذرسپ عرق روي پيشانيش را پاك كرد و با سه نفر از خويشان زربانو و دختر گرياني كه با آنها بود بسوي
شهر برگشتند.
خاموشي ژرفي روي دخمه را فرا گرفت ، مهتاب آهسته بالا ميآمد و در روشنائي سرد آن كم كم درون دخمه
پديدار مي شد . ميان محوطة گرد آن بشكل كرت بنديهاي مستطيل سنگفرش تقسيم شده بود و در هر كدام ازين
قسمتها مرده اي پوسيده و يا در شرف تجزيه شدن بود . كفنهاي سفيد كه بگوشت و استخوان چسبيده بود ديده
مي شد . پهلوي زربانو مرده اي چشمهايش از كاسه درآمده بود، ريش جوگندمي ، شكم پاره و گوشت قهوه اي
رنگ داشت كه جلو تابش آفتاب سوخته بود . سرش بلندتر از سطح زمين ، يك دست او روي سينه اش و با
چشمهاي كاسه خشك تورفته بسوي آسمان تهي نگاه ميكرد . صورتش حالت گيرنده و خوشرو داشت . با سر
تراشيده ، شارب و ريش كم و پاهايش چهارزانو يكي روي ديگري قرار گرفته بود . درست بحالت بچ ه اي در
زهدان مادرش شبيه بود . بوي گوشت گنديده و سوخته ، بوي تند و خفه كنندة اجساد تجزيه شده در هواي ملايم
شب ، فروكش كرده بود . استخوانهاي سفيد و براق جلو مهتاب مي درخشيدند . كاسة سر ، قاب و قلم دنده هاي
شكسته ، دندانهاي كليد شده و مشتهائي كه در حال تشنج بهم قفل شده بود از درد ، و شكنجة آخرين لحظ ة جان
كندن آنها را حكايت ميكرد.
زربانو، مهمان تازه وارد، يكي ازين كرتها را اشغال كرده بود . صورت آرام ، چشمهاي بسته ، موهاي خرمائي و
مژه هاي بلند داشت و لبخند دردناكي گوشة لب او خشك شده بود . يك دست كوچك سفيد و ظريفش را با
انگشتهاي باريك روي سينه اش گذاشته بودند . پيرهن سفيد مرتب به تنش بود و از پيش سينة او پستانهاي
كوچكش پيدا بود . سرش بسوي آسمان مثل اين بود كه ستاره ها را ميشمرد و يا خواب گوارائي از جلو چشمش
مي گذشت . اين انجمن خاموش صورت يك مجلس مهماني را داشت كه آنجا دور از شهر ، دور از مردم دور از
هياهو براي مقصد مرموزي دور هم گرد آمده بودند . فقط روزها يكدسته لاشخور با تكهاي برگشته و چنگالهاي
نيرومند گوشت تن آنها را جلو آفتاب سوزان نيم پز شده بود پاره مي كردند و تكهاي خودشان را در آن فرو
مي بردند و بالهايشان را بهم ميزدند . خون غ ليظ جوش آمده از دهنشان ميچكيد و معد ة آنها از گوشت مردار
سنگين ميشد . بعد از روي كيف و خوشي صداي ترسناكي ميكردند . شبها از دور صداي خندة كفتار شنيده
مي شد كه بعد مبدل به زوزه و ناله ميگرديد . بطوريكه مو ب ه تن جانوران ديگر راست ميشد، سپس نزديك دخمه
مي آمدند و دور ميزدند . ولي چون راه بدانجا نداش تند صداي آنها مانند صداي گريه بچ ه اي م ي شد كه دستش
بخوراكي نميرسد، در صورتيكه لاشخورها مطمئن با نگاه تحقيرآميز بآنها مينگريستند و تك خودشان را با
بالشان پاك ميكردند.
اين تمام جنبش و حركتي بود كه ظاهرًا درين دادگاه خاموشي فرمانروائي داشت و سرگذشت يكنواخت هز اران
سال اين استودان بود كه با آهك و ساروج ساخته شده بود . و از دور مثل يك حلقة نقره بنظر ميآمد كه در كمر
كش كوه انداخته بودند.
وهميشه يكجور و يكنواخت در مقابل گردش دوران بمنزله ديگي بود كه همه موادي را كه تن آدمها از طبيعت
قرض گرفته بود، دوباره در آن دي گ تغيير و تحول پيدا ميگرد و تجزيه ميگرديد و عناصر طبيعت را دوباره بآن
رد ميگرد .
ولي هرگاه درست دقت ميكردند در صحن استودان يكدسته سايه هاي سفيد شبيه آدمي ديده ميشد كه روي
پلكان داخل دخمه نشسته بودند و يا دور دخمه و درون آن ميلغزيدند و جا بجا ميشدند . سه ر وز و سه شب بود
كه بالاي سر مرده زربانو سايه سفيدي دست زير چانه اش زده بود و چشمهايش به تن سرد و نرمي كه در
شرف تجزيه بود، موهائي كه روي پيشانيش چسبيده بود و پستانهائي كه هنوز آويزان نشده بود خيره شده بود
و با خودش زير لب زمزمه ميكرد، ولي سايه ديگري كه پهلو ي مرده همسايه او نشسته بود پيوسته در جنب و
جوش بود و چيزهائي با خودش ميگفت كه زربانو درست ملتفت نميشد، يعني حواس او جاي ديگر بود. سايه هاي
ديگر بآنها نز ديك ميشدند و دوباره عقب ميرفتند . ناگاه سايه زربانو براي اولين بار متوجه سايه همسايه اش شد
و حرف او را فهميد كه با خودش ميگفت :
اي اهورا مزدا بتو پناه ميبرم، اوه چه بدبختي ! همه گناهان خودم را به چشم مي بينم . هر روزي نه هزار سال - »
بنظرم ميآيد و چه بوي بدي ميآيد ! دور شو ، از من دور شو، اي روسپي نابكار : خرفستر زشتكار ، برو تو كي
هستي ؟ من كسي را باين زشتي ن ديده بودم : اهريمن بدكار از من چه مي خواهي ؟ هرگز تو انديشه بد، گفتار بد
و كردار بد من نيستي . چطور از گناهان من تو باين شكل شدي ؟ نه ، هرگز چرا …. منكه از بينوايان دستگيري
مي كردم ، منكه از بت پرستي ، از خشم و بيداد پرهيز ميكردم، از آب و آتش نگهداري مي كر دم و در خانه ام بر
روي كسي بسته ن بود. منكه درو غ نگفته بودم چرا باينجا آمدم؟ … او چه ترسناك ! … برو ، برو از من دور
شو….
سايه زربانو از ترس مي لرزيد، رويش را كرد بهمسايه اش و گفت :
- چه ميگوئي ؟
ولي او بدون اينكه متوجه زربانو بشود بحالت وحشت زده پيج و تاب ميخو رد و ميگفت : - اوه ، چه پلي ! چه پل
ترسناكي ! اين سگ زرين گوش است . اوه ، سروش راشنو هم آمد . حالا گناه ها را در ترازو ميكشند . ديوها ،
چقدر ديو ! اينها ديگر كجا بودند ؟ … نفسم پس ميرود ، كسي نيست كه بدادم برسد … بوي گوگرد مي آيد …
چه باد سردي ميوزد! استخوانهايم دارد ميتركد. چه پليد، چه ناپاك ، بدبو و چركين است ! چه تاريك ، چه سنگلاخ
ترسناكي ! سوسمارها را ببين …
بعد روي مرده خودش افتاد. زربانو از ترس بلند شد ايستاد ولي در همينوقت يكي از سايه ها كه بيشتر از ديگران
كنجكاو بود باو نزديك شد و گفت :
- چرا ميلرزي ؟ بيا، ما هم آنجا هستيم ، ديگر تماشا فايده اي ندارد ، بيا پيش ما.
زربانو جواب داد : اي دختر نيكوكار تو كيستي ؟
-من نه دخترم و نه نيكوكار، من بازپرس هستم.
- بازپرس!… بگو بمن آيا گناهكارم ، منكه تمام زندگيم را درد كشيده ام ؟
- من چه ميدانم.
- پس بمن بگو آيا در دوزخ ه ستيم يا اينجا همستگان است ؟ اين مرد (اشاره بهمسايه اش ) الآن از شكنجه پل
چينود ، سگ زرين گوش و بوي گوگرد ميگفت و فرياد ميزد . پس ما دوزخي هستيم ؟ اما من هيچ گمان
نميكردم ، منكه آنقدر در زندگيم درد كشيده ام، آنقدر رنج برده ام ! مگر تو فرشته نيستي ؟
ناز پري ل بخند زد و گفت : - شماها چه ساده هستيد ! منهم يك نفرم مثل تو . اين مرد ديوانه است، يك هفته بيشتر
است كه ما از حرفها و حركات او كيف مي كنيم، گاهي خيال ميكند در كروثمان است ، گاهي در همستگان است و
گاهي هم در دوزخ است. مگر تو ملتفت نبودي ؟
- من همين الآن ملتفت شدم . تا حالا با خودم آفرينگان مي گفتم.
- پس موقع بدش را ديده اي ، اما از من بتو نصيحت چانه ات را بيخود خسته نكن ، حرفهاي بهتري داريم.
زربانو با حالت مشكوك گفت : - تو كه از طرف اهريمن نيستي ؟ تو كه نيامده اي مرا گول بزني ؟
- هنوز خيلي بچه اي ، چند شب است كه اينجا هستي ؟
- سه شب.
- مگر امشب نميرويم روي بام خانه تان . مگر كسي برايت آفرينگان نمي گويد؟
- در صورتيكه فايده ندارد!
- براي سرگرمي است ، ما عادت داريم شب هر مرده اي دسته جمعي ميرويم بالاي بام خانه اش … اوه ، اگر
بداني زندگي ما چقدر يكنواخت است!
- يعني مي خواهي بگوئي كه امشاسپندان ، ايزدان ، فرشتگان ، دوزخ ، همستگان ، كروتمان و همه اينها دروغ
است ؟
- من نميخواهم چيزي بگويم … افسوس ، ما هم روزگاري باور ميكرديم ! اما دنيا بقدر فكر آدمها محدود
نيست . تو گمان مي كني كه آدميزاد كوچك و بيچاره با زندگي پستي كه روي زمين كرده ، م رگ و زندگي ،
هستي و يا نيستيش در دنيا تأثيري دارد؟
- پس اينهمه دردي كه روي زمين كشيده ام همه بيهوده بود ، اينهمه رنجي كه بردم؟
- همين اميد، همين گول بتو اميدواري مي داد ، ديگر چه مي خواهي ؟ كاش ما هم ميتوانستيم خودمان را گول
بزنيم ! پس ما چه بگوئيم كه كهنه كار شده ايم و هر وقت يكنفر تازه وارد بميانمان ميآيد افكارش ما را بخنده
مياندازد؟
- اوه ….پس همه اش همين بود ؟
- من نميخواستم كه تو غضبناك بشوي ، فقط آمدم كه اگر از دستم بر بيايد بتو كمك بكنم.
- چه كمكي ؟
- از اشتباه بيرونت بياورم، بعد هم حرف بزنيم و درد دل بكنيم.
- من فقط مي خواستم ناهيد نادختري خودم را ببينم و باو دلداري بدهم.
- غم خودت را بخور ، زنده ها ، آنها خوشبختند. آزادند ولي ما !
- چطور؟
- آنها خوشبختند، آزادند ولي ما چه هستيم: يكمشت سايه هاي سرگردان با افكار شوريده كه در هم ميلوليم!
- پس شما تمام اين مدت را چه ميكنيد؟
- چشم براه هستيم …. هزار جور حرف ميزنند، ميگويند كه دوباره برمي گرديم روي زمين …افسوس، آيا
ممكن است ؟ روي زمين يك اميد فرار هست آنهم مرگ است ، مرگ ! ولي اينجا ديگر مرگ هم نيست ،
مامحكوميم ، ميشنوي ، محكوم يك اراده كور هستيم . وقتي كه روزها ، ماهها، سالها آن كنا ر كز كردي ،
روزهاي دراز تابستان ، شبهاي تاريك و سرد زمستان روزهاي ابر و تيره پائيز و مرده خودت را ديدي كه
زير رگبار ، زير آفتاب و برف و بوران خرده خرده از هم ميپاشد و كركسها سر آن دعوا ميگنند ، آنوقت
حرفهاي مرا بياد ميآوري.
- چه زندگي يا چه مرگ دردناكي ! مثل اينست كه اين افكار از تماشاي استخوان پوسيده و بوي گوشت گنديده
براي شما پيدا شده.
در اينوقت پنج سايه ديگر دور آنها جمع شدند . ناز پري به زربانو گفت : - اينها را نميشناسي ، جوانشير، آذين،
وندان، مهيار و نوشافرين هستند . پنج نفر با پنج جور عقيده كه هميشه باهم كشمكش دارند و ما از حرفهاي آنها
كيف ميكنيم.
زربانو گفت : در اينجا هم مگر اختلاف فكر و عقيده هست؟ من بخيالم درين جهان بجز راستي چيز ديگري نيست.
نازپري: چه اشتباهي ! ماهيت اشخاص كه عوض نميشود . اينها همان آدمهاي روي زمين هستند با همان افكاري
كه بگوششان خواند ه اند . اگر بنا بود فكر و شكل هر كسي تغيير ميكرد يك موجود تازه اي ميشد كه خودش را
مسئول پندار و كردار و گفتار گذشته خودش ميدانست.
زربانو:پس يك پاداش و جزائي هست و بيخود نمي گفته اند !
مهيار: زود نتيجه نگير ، نازپري گفت كه هر كسي با همان افكاري كه روي زمين داشته به اين جهان ميآيد، يعني
كسي نه فرشته ميشود و نه ديو . ولي اين دليل نميشود كه پاداشي در ميان باشد . مگر زندگي ما روي زمين از
روي عقل و منطق بود؟
زربانو: راستش من هنوز نمي دانم اين حرفهائي كه ميزنيد جدي است يا شوخي ميكنيد . آيا شما وه _ _آفريد
مادرم را نمي شناسيد؟ميخواستم او را ببينم ، از او بپرسم.
شهرام كه تازه در جرگه آنها آمده بود به مهيار گفت : - تازه آمده است نميداند.
جوانشير به زربانو گفت : اينجا ديگر كسي كسي را نميشناسد، توچه ساده هستي!
نوشافرين به زربانو گفت : به ، خداپدرت را بيامرزد ! دوازده سال پيش منهم روي زمين بودم و سينار را دوست
داشتم او هم مرا ميخواست و بعد از مرگ او من خودم را كشتم، بخيالم او را درين جهان ميبينم . حالا سايه ما
هميشه از هم گريزان است و سايه همديگر را با تير ميزنيم . آنجا براي شهوت ولي اينجا اين حرفها كهنه ميشود .
براي روي زمينيها، براي خوشبخت ها خوبست !
زربانو: پس شما بدون ترس، بدون اميد، بدون خوشي و شهوت و سرگرمي چه ميكنيد؟
نوشزاد كه بجرگه آنها ملحق شده بود گفت : شما ها هنوز عذاب گذرانيدن وقت را نميدانيد ، شكنجه فكري را نمي
توانيد بدانيد . هنوز نميدانيد كه بدبختي چيست . وقتيكه سالها ، روزها روي اين سنگهاي كوه ، كنار جويها ويلان و
سرگردان بسر برديد آنوقت مزه اش را ميچشيد.
زربانو: همه اين حرفها برايم تازگي دارد، پس ميخواهيد بگوئيدكه آهورامزدا با آفريدگاري….
نوشزاد حرف او را بريد : بينداز دور، اين مثلهاي بچگانه را كه بدرد خوابان يدن احمق ها ميخورد . بينداز دور ، اگر
آهورائي بود و بدست من ميافتاد….
زربانو: پس حالا فهميدم ما همه مان گناهكاريم و در دوزخ هستيم.
ناز پري : عادت ميكني . مگر روي زمين چه اميد و انتظاري داشتيم ؟ فقط با يك مشت افسانه خودمان را گول
ميزديم. هيچوقت كسي رأي ما را نپرسيده بود. هميشه محكوم بوده ايم.
شيرزاد بلند، تنومند و خنده رو جلو آمد و گفت : باز چه خبر است عزا گرفته ايد؟ شماها بلد نيستيد وقت خودتان
را بگذرانيد . چرا بزمين و آسمان دشنام ميدهيد؟ از من ياد بگيريد، من روي زمين همه اش مست بودم ، حالا هم
خوب جائي پيدا كر ده ام . روزها ميروم در سردابه خانه مان پاي كپ شراب مينشينم . هواي نمناك و بوي شراب
زندگي گذشته مرا روي زمين بيادم ميآورد. شماها زياد متوقع هستيد.
هشديو كه تازه وارد شده بود گفت : اين شيرزاد در زندگيش خوش بوده حالا هم خوش است . اصلا رگ ندارد .
پس من بيچاره چه بگويم كه زندگيم را رنج بردم و با خون دل پول جمع كردم و پولها را در قلك گذاشتم و پاي
درخت چال كردم.حالا هم هر روز كارم اينست كه ميروم پاي همان درخت كشيك ميكشم تا كسي آنرا نبرد .
ميرانگل: داغ مرا تازه كردي ، منهم بهمين درد گرفتارم . هر روز ميروم بازار كنار دكان فيروز شريك و همكارم
مي نشينم ، او چيز ميفروشد و من تماشا ميكنم تا مبادا كلاه سر ورثه من بگذارد.
زربانو: پس چرا شبها باينجا برميگرديد.
ميرانگل : چون ناگزيريم، بايد بيائيم پهلوي استخوان هاي خودمان وانگهي باينجا عادت كرده ايم . دورهم جمع
ميشويم، همدرديم، اينطور بهتر است. در تنهائي بما خوش نمي گذرد ، حالا ميماني مي بيني!
زربانو : آخرش كه چه بشود؟ پس اينهمه چيزها كه ميگفتند!
كهزاد: اينجا هم هر كسي چيزي مي گويد اما بايد رفت و ديد ! ما كه نديده ايم . يك نقطه سياه است . آيا در آن دنيا
ميدانستيم كه اينطور سرگردان ميشويم؟
زربانو : بدون كيف ، بدون سرگرمي !
نازپري : حالا دلگير نباش، عادت ميكني ، ما كارمان اين است كه دور هم مي نشينيم، از زندگي گذشته خودمان
روي زمين صحبت مي كنيم . در اينجا ديگر بد و خوب ، شرم و حيا و همه چيز برايمان يكسان است . هر وقت كه
مرده تازه اي ميآيد تا چند روز با او مشغوليم . گاهي ميرويم مرده هاي ديگر را از قبرستانها ميآوريم : از آئين و
اعتقادات خودشان براي ما صحبت مي كنند . از كارهاي روي زمين خودمان نقل ميكنيم . دو روز پيش بود، يكي از
آنها اينجا آمده بود . اسمش زعفران باجي بود، دلش نميخواست از اينجا برود ، آنقدر حرفهاي بامزه ميزد ! اما
بعضيها گوشت تلخند، خاموشند و از ما دوري ميكنند، و هميشه متفكر ، تنها بالاي كوهها ميگردند . مثلا آذرنوش
را ببين . آن بالا روي پله ها نشسته (اشاره )، هر وقت مرده تازه اي ميآورند ، ميآيد بدقت از نزديك بتن او نگاه
ميكند ، بعد ميرود همان بالا غمناك و افسرده مي نشيند . يكي ديگر سهراب هميشه با روان سگش كنار چاه ها
بگردش ميرود، چقدر خوب بود اگر زندگان براي ما ساز ميزدند و ميآمدند اينجا پهلوي مرده ها كيف ميكردند،
براي خودشان هم بهتر بود، چون يادشان ميافتد كه روزي مثل ما ميشوند. آنوقت بيشتر از زندگي لذت ميبردند.
زربانو: مرده هاي ديگر چه ميگويند، آنهائي كه ميرويد از گورستانها ميآوريد ؟
ناز پري : نه ، كار و بار ما بهتر است ، ما اينجا شاهي مي كنيم . آنها را زير خاك و گل ميكنند . چه تاريك، ترسناك
و پليد است ! مار و مو ر تن آنها را ميخورد و پيوسته با هم كشمكش دارند، برخي از آنها بدخمه ما پناه ميآورند .
ما اينجا آزاديم . مانند يك كشتي كه روي درياي طوفاني ول شده باشد . پهلوي هم هستيم . آزادانه درد دل
ميكنيم. دور از جار و جنجال و گريه و زنجموره هستيم و تا آخرين ذره تن خودمان را كه از هم مي پاشد بچشم
خودمان مي بينيم. من هرگز دلم نميخواست با آن كثافت مرا زير گل بكنند.
زربانو: من دارم ديوانه ميشوم ، منكه اينهمه در زندگيم درد كشيده ام.
كهزاد : چون وچرا ندارد، گويا فراموش ميكني كه محكوم هستيم . اگر ميتواني تغيير بده ، با اين عقل دست و پا
شكسته خودمان ميخواهيم براي وجود چيزها منطق بتراشيم . مگر كدام چيز از روي عقل است؟ روي زمين شكم
و شهوت جلو چشمها پرده انداخته ، اما ازين بالا كه نگاه بكنيم زندگي روي زمين مثل افسانه اي بنظر ميآيد كه
مطابق فكر يكنفر ديوانه ساخته شده باشد.
زربانو : من دلم گرفت ، پس تا دنيا دنياست بايد بهمين حال بمانيم ؟
رشن كه با سايه هاي ديگر بآنها نزديك شده بود، گفت : آنقدر بايد صبر بكنيم تا بكلي در فروهر ممزوج و نابود
بشويم .
آذين : بحرفهاي اين گوش ندهيد ، حواسش پرت است، همان افكاري كه روي زمين بگوش او خوانده اند تكرار
ميكند.
رشن : پس تو معتقد نيستي كه ما در تن آدمهاي ديگر و يا جانوران حلول ميكنيم تا از پليدي ماده برهيم؟
آذين: كه بعد چه بشود؟
رشن : روح مجردي بشويم.
آذين : مگر وقتيكه روح آمد مجرد نبود ؟ بر فرض هم كه مجرد شد بكجا برميخورد ؟ و يا اينكه روي زمين
كارخانه روح مجرد سازي است ؟ ول كن ، اين افكار كوچك زمينيهاست ، مسخره است .
رشن : و هميشه بچيزهاي موهوم معتقدي .
آذين : تو هم هميشه بچيزهاي موهوم معتقدي .
رشن : آيا اينهمه درد، اينهمه زجري كه روي زمين مي كشيم ، و يا در اينجا متحمل ميشويم بيهوده است؟
آذين : تو از روي ا حساسات خودت فلسفه ميبافي ، براي گول زدن خودت است . اما چشمت را باز كن . اين
شيرزاد (اشاره ) را ببين ، تمام زندگيش شراب خورده و مست بوده، حالا هم كنار كپ شراب خودش ميرود و
كيف ميكند . برعكس هشديو كه مثل جهودها پول جمع كرده ، حالا هم بالاي پولش كشيك ميدهد و رو ز و شب
فكرش آنجاست ، چرا اينطور شده؟ نه تو ميداني و نه من، منطق هم ندارد . چرا ما اينجا سرگردانيم؟ چرا روي
زمين بوديم؟ نه تو ميداني و نه من . پس بهتر اينست كه حرفش را نزنيم.
رشن : تو بخيالت همه مثل تو بي فكرند؟ اگر بنا بود همه مرده ها بمانند، چند صد سال است كه اين دخمه درست
شده ، چند هزار نفر مرده را اينجا گماشته اند، پس سايه آنها كجاست ؟
همه آنها در فروهر حل شده اند، فقط دسته اي ميمانند كه به زندگي مادي علاقه دارند . بعد آنها هم ميروند و در
جسم بچه ها حلول ميكنند تا دوباره روي زمين بدنيا بيايند، و اينكار آن قدر تكرار ميشود تا بكلي از آلاي ش ماده
پاك بشوند و دسته اي كه علاقه مادي آنها بريده شده داخل قواي طبيعت ميشوند تا بكلي از بين بروند.
آذين : پس به عقيده تو بايد عده مردم كم بشود چون يك دسته روح از بين مي روند.
رشن : روح جانوران كه ترقي ميكند بجسم آدمها حلول ميكند، و ممكن است آدمهاي شهوتي در جسم جانوران
بروند. يك نقاش در جسم شبپره حلول كرده من او را ميشناسم . هميشه دور از مردم روي گلهاي وحشي
مينشيند.
آذين : كي براي تو خبرش را آورده ؟ نه ، اشتباه مي كني روح هم ميميرد . اينها همه فرضيات است . آنها كه قواي
ماديشان بيشتر است، بيشتر ميمانند، بعد كم كم ميميرند . چطوربدون تن ميشود زندگي جداگانه داشت؟ همه چيز
روي زمين و آسمانها دمدمي ، موقتي و محكوم به نيستي است. چرا ما بخودمان اميد زندگي جاوداني را ميدهيم؟
رشن : پس ما ، همين وجود ما را تو انكار ميكني؟
آذين: وجود زنده هاي روي زمين را هم انكار ميكنم . آيا در حقيقت زندگان هم وجود دارند؟ آيا بيش از يك
موهوم هستند؟ يك مشت سايه كه در اثر يك كابوس هولناك ، يا خواب هراسناكي كه آدم بنگي ببيند بوجود آمده
اند، از اول يك وهم ، يك فريب بيش نبوده ايم و حال هم بجز يك مشت افكار پريشان موهوم چيز ديگري نيستيم!
ناز پري بميان آمد، باز هم رشن و آذين بهم افتادند ! سرمان درد گرفت از بسكه منفي بافي مي كنند . بگذاريد از
زربانو بپرسيم چه كيفهايي روي زمين كرده ، حرفهاي شما تازگي ندارد.
زربانو كه دوباره بمرده خودش خيره شده بود سرش را بلند كرد و گفت : بازهم زمين ؟
ناز پري : البته كه زمين . روي زمين ساز هست ، پول هست ، شراب هست، خواب هست، فراموشي هست ، عشق
هست ، دوندگي ، گرسنگي ، گرما ، سرما، تشنگي ، گردش و حتي اميد خودكشي هست ، ولي ما هيچ دلخوشي
نداريم . ما با زندگي زنده ها خوشيم و با حرفش خودمان را گول ميزنيم.
زربانو: در صورتيكه دخالتي در زندگي يكديگر نداريم!
نازپري : چرا ، اوه برعكس وقتيكه زندگان از ما ياد كنند بقدري خوشوقت ميشويم كه اندازه ندارد و براي همين
است كه آفرينگان ميگويند و درون مي يزند، چون بياد زندگي خودمان روي زمين ميافتيم . همه تفريح ما ا ينست
كه با يك دسته از دوستان برويم بالاي بام خانه مان و برايمان آفرينگان بگويند . اگر نگفتند بتوسط مهر سروش
بنزد آهورا مزدا شكايت ميبريم . يك هفته ديگر سرسال من است . دخترم برايم آفرينگان ميگويد، ترا هم ميبرم ،
راستي مگر تو كسي را نداري برايت آفرينگان بگويد .
نازپري: روي زمين چه كيفهائي كرده اي؟
زربانو :–من تنها كيفم اين بود كه بميرم، همه اش بآرزوي اين دنيا بودم تا شايد فرهاد را ببينم.
نازپري : بيچاره !… هي ميگفتي كه من خيلي درد كشيده ام.
زربانو: من و خواهرم نوشابه هر دو عاشق پسر عمويم فرهاد شديم . فرهاد مرا خ يلي دوست داشت ولي چون
نوشابه از عشق خودش بفرهاد برايم گفته بود . من خودداري كردم و هر چه فرهاد بمن پيشنهاد زناشويي كرد
من رد كردم . تا اينكه فرهاد ناخوش شد و بعد از دو ماه جلو ما جان كند و مرد . و من و خواهرم سر نعش او
سوگند ياد كرديم كه تا زنده هستيم شوهر ن كنيم. جامه كبود پوشيديم و همه فكر و ذكرمان فرهاد بود . نوشابه
هم پارسال مرد و من تنها ماندم، از تنهائي رفتم يك دختر سر راهي برداشتم، همين ناهيد حالا سيزده سال دارد.
نازپري: اينها كه كيف نبود!
زربانو : چرا ، يكشب ، فقط يكشب من كيف كردم و از زندگي خودم لذت بر دم و باقي زندگي من دور ياد بود
همان يك شب چرخ مي زد و باميد آن زنده بودم . آن شبي بود كه من تنها در خانه بودم و فرهاد بيخبر وارد شد .
هر چه خواست برگردد من نگذاشتم و او را نگهداشتم . حياط ما بزرگ است بالايش سه اطاق دارد با يك ايوان و
جلوش باغ است كه ميان چمنز ار يك چفته مو درست كرده اند . اتفاقًا در آن شب هوا بقدري ملايم و خوب بود ،
مهتاب هم درآمده بود و نسيم خوشي ميوزيد . من و فرهاد رفتيم زير چفته مو روي كنده درخت نشستيم . فرهاد
از عشق خودش برايم ميگفت و بازوهايم را فشار ميداد ، من هرگز اين شب را فراموش نميكنم!
نازپري : پس تو كسي را نداري تا برايت آفرينگان بگويد .
زربانو : چرا مگر نگفتم كه ناهيد نادختريم هست، حتمًا او برايم آفرينگان ميگويد . اگر بداني چقدر مرا دوست
داشت !
نازپري : پس برويم روي بام خانه ات و تماشا بكنيم، حالا ما راهم با خودت ميبري؟
زربانو : برويم.
همه همسايه ها دسته جمعي بلند شدند و دست هم را گرفتند . نازپري دست زربانو را گرفت ، روي پاهايشان
ميلغزيدند و كم كم از زمين بلند شدند و مثل باد و يا تيري كه از كمان بگذرد حركت مي كردند . تا اينكه زربانو
خانه اش را نشان داد و همه آنها روي بام آن خانه فرود آمد ند ، در ايوان خانه يك چراغ ميسوخت ، يك قاليچه
افتاده بود و يك بغلي شراب و يك سبد گيلاس و آلبالو گذاشته بودند . باغچه جلو ايوان تميز و آب پاشي شده
بود. چمن ها برنگ سبز سير جلو روشنائي مهتاب مثل مخمل موج ميزد، هواي نمناك كه در آن عطر گل ياس و
شب بو و گلهاي س رخ و زرد ميلرزيد ، درختها روي چمن سايه انداخته بودند و خاموشي كامل همه جا
فرمانروائي داشت .
نازپري گفت : انگار كسي خانه نيست!
هشديو : زنده ها بفكر مرده ها نيستند!
شهرام : عوض آفرينگان شراب و سبد ميوه !
نازپري به زربانو : اين همان دختري است كه گمان مي كردي ترا دوست دارد شب سوم مرگت در خانه نيست !
آذين : چه راه دوري بود!
نوشزاد : دختر سر راهي بهتر ازين نميشود!
آذين : از كجا كه بهدين باشد؟
ميرانگل به زربانو : نامزد هم دارد؟
زربانو : هرگز ، ناهيد را ميگوئيد؟ بيخود گناهش را نشوييد دختر دست و دامان پاكي است .
ميرانگل : پس كجا رفته؟
زربانو : يك دختر تنها ، شايد رفته چيزي بخرد و برگردد.
ميرانگل : زنده ها ! خوشا بحالشان كي به فكر ماست!
زربانو با دستش به نازپري نشان ميداد و ميگفت : ببين آن شب مهتاب كه گفتم درست همينجور بود . آنجا چفته
چرا »: مو را ببين ، من و فرهاد رفتيم ز ير همين چفته نشستيم . فرهاد دستهاي مرا در دستش گرفته بود و ميگفت
آنقدر غمناكي ؟ چرا اينطور شدي ؟ تو پيشتر اينطوري نبودي ، هيچ ميداني اگر مرا رد بكني چه بمن خواهد
گذشت ؟ ….. نه ، نميتوانم طاقت بياورم . زري جان آيا كس ديگر را ميخواهي ؟ بمن بگو ، من خوشي ترا ميخواهم
من سرم پائين بود بحرفهاي او گوش ميدادم ولي «. و بس ، اگر كس ديگر را ميخواهي با او زناشوئي بكني ، بگو
نميداني چه حالي بودم !
نازپري : ماهر كداممان هزار تا ازين حكايتها داريم، اينها كه چيزي نيست . پس آفرينگان چطور شد؟
هشديو: بيخود از كار خودمان بيكار شديم!
شهرام : تا ما باشيم كه باين آساني گول نخوريم.
رشن : از دست او پيش اورمزد شكايت ميكنيم.
آذين : پيش كي شكايت ميكني؟
رشن : او بايد بداند كه ما احتياجي به آفرينگانش نداريم، ولي اگر او روان ما را يشته بود ما بلاها و رنجها را از
تن و روان او بهتر مي توانستيم دور بكنيم.
آذين : بچگي را كنار بگذار ، اگر احتياج نداشتيم چرا آمديم، و حالا چرا ميخواهيم شكايت بكنيم؟ و اگر بلا گردان
هستيم اول از جان خودمان بلاها را دور بكنيم، اگر ميتوانستيم!
هشديو : بيخود معطل ميشويم، برگرديم .
همه آماده رفتن شدند، زربانو شرمن ده و سرافكنده با وجود آن شوقي كه آنها را آورده بود ناچار بلند شد و
ناگاه در هميندم در خانه باز شد و دو هيكل سفيد پوش مثل سايه وارد شدند . ناهيد بود با يك مرد جوان كه او
هم لباس سفيد پوشيده بود . با هم ميخنديدند و آهسته حرف ميزدند . ناهيد در را بست، بعد آن جوا ن دستش را
بكمر او انداخت ، روي چمن ها خيلي آهسته ميلغزيدند و بسوي چقته مو ميرفتند . سايه آنها روي چمن كش
ميآمد، بهم ماليده ميشد بعد توأم ميگشت و دوباره از هم جدا ميشد و باز يكي ميگرديد . در صورتيكه خودشان
متلفت نبودند ولي سايه هاي روي بام كوچكترين حركت آنهار ا با دقت مواظب بودند . بعد رفتند زير چقته مو روي
كنده درخت نشستند و پشت سايه لرزان برگ درختان ناپديد شدند . فقط گل هاي نسترن و گلهاي زرد بزرگ
آفتابگردان را نسيم آرامي تكان ميداد و در هواي ملايم نمناك پرتو ماه ميلرزيد . بقدري اين پيش آمد ناگهاني بود
كه همه سايه هاي روي بام سرجايشان خشك شده بودند.
آذين گفت :–ديدي آفرينگان نگفت؟
نازپري پيشنهاد كرد: برويم جلو به بينيم چه ميگويند.
ولي زربانو جلو او را گرفت و گفت : نه حيف است . حالاديگر برگرديم، تا همينجا كافي است، يك تكه ، يك لحظه
زندگي مرا بياد آورد . جلوم مجسم كر د، ميترسم از قدرش بكاهد . نزديك نبايد رفت ، چون عشق مثل يك آواز
دور ، يك نغمه دلگير و افسونگر است كه آدم زشت و بد منظري ميخواند . نبايد دنبال او رفت و از جلو نگاه كرد،
چون ياد بود و كيف آوازش را خراب مي كند و از بين ميبرد . در آستانه عشق هم نبايد جلوتر رفت تا همينجا بس
است. همين خوب بود . از هر درودي ، از هر آفرينگاني روان من بيشتر كيف برد . چون تمام آن يك لحظه خوشي
مرا ، سرتاسر جوانيم را دوباره جلو چشمم مجسم كرد. نه نبايد از آستانه آن گذر كرد. تا همينجا بس است.
بعد دسته جمعي برگشتند . زربانو دوباره رفت بالاي س ر مرده خودش دست زير چانه اش زد و نشست و ديگر با
كسي حرف نزد .خاموشي كامل دوباره برقرار شد . همه سايه ها بهت زده دور هم نشسته بودند ، فقط از دور
صداي خنده كفتار و زوزه شغال ميآمد.
صادق هدايت
Sokhan.com انتشارنسخه الكترونيك: سايت سخن
4) و همچنان در دين گويد كه روان پدر و مادر و نزديكان و خويشاوندان نيكو نگاه ميبايد داشتن ( 5) و تا سال )»
( ببودن هر ماه آفرينگان بگفتن ( 6) بعد از آن اگر توا نگي نبود درون يشتن هر سال بدان روز آفرينگان گفتن ( 7
چه هر سال روان بدان روز كه بگذشته باشد باز خانه آيد ( 8) چون درون وميزد و آفرينگان كنند با نشاط و
خرمي از آنجا بشوند و آفرين كنند كه هرگز زين خانه گوسپندان و گله و اسپ كم مباد، افزون باد ، و خواسته
بسياري و رامش و طرب كم مباد ، و هميشه تندرستي و كامكاري و سازگاري درين خانه افزون باد و آهرمن
گجسته هيچ و زند بدين خانه متوان ياد كردن و گفتن و شنيدن.
9) و هرگاه كه آفرينگان نگويد و روان نيزند آن روان ها بيابند و بدان خانه باشند و اوميد ميدارند تا مگر )»
آفرينگان خواهند گفتن و تا نماز شام آنجا بباشند ( 10 ) و چون آفرينگان نگويند و درون نيزند چند (چنان ) تير
پرتاب از آن خانه بر بالا شوند و بگويند بدادار اورمزد و بگريند و نالند و گويند : اي دادار وه افزوني نميدانند كه
در گيتي نخواهند ماندن و چون ما او نيز از آن گيتي بي رون ميبايد آمدن و او را نيز حاجت بود بروان يشتن ،
درون ، آفرينگان گفتن ( 11 ) نه آنكه ما را بدان آفرينگان حاجتي است و ليكن چون روان ما يشته بودي ما بلاها و
رنج از تن و روان ايشان بهتر باز توانستي داشتن ( 12 ) و همچنان گريان باز شوند و نفرين كنند او را بهيچ ياد
«. مداراد و در ميان مردمان حقير و خوار و سبك ماند
صد دربندهش ص 124 فقرة 51
تنگ غروب بود، بعد از آنكه آذرسپ موبد چند شعر از اشعار گاتها بالاي سر مردة زربانو زمزمه كرد ، لاي كتاب
را بست و با گامهاي سنگين بطرف در كوتاه استودان برگشت و از پله هاي جلو آن بزحمت پائين آمد . متولي
آنجا دويد و در آهنين را با صداي خشك چندشناكي كه كرد و روي پاشنه هاي زنگ زده اش چرخيد بروي زربانو
بست و قفل كرد . جسد زربانو تنها ميان استخوانها و گوشتهاي تجزيه شدة مردگان دخمة خاموشي سپرده شد .
آذرسپ عرق روي پيشانيش را پاك كرد و با سه نفر از خويشان زربانو و دختر گرياني كه با آنها بود بسوي
شهر برگشتند.
خاموشي ژرفي روي دخمه را فرا گرفت ، مهتاب آهسته بالا ميآمد و در روشنائي سرد آن كم كم درون دخمه
پديدار مي شد . ميان محوطة گرد آن بشكل كرت بنديهاي مستطيل سنگفرش تقسيم شده بود و در هر كدام ازين
قسمتها مرده اي پوسيده و يا در شرف تجزيه شدن بود . كفنهاي سفيد كه بگوشت و استخوان چسبيده بود ديده
مي شد . پهلوي زربانو مرده اي چشمهايش از كاسه درآمده بود، ريش جوگندمي ، شكم پاره و گوشت قهوه اي
رنگ داشت كه جلو تابش آفتاب سوخته بود . سرش بلندتر از سطح زمين ، يك دست او روي سينه اش و با
چشمهاي كاسه خشك تورفته بسوي آسمان تهي نگاه ميكرد . صورتش حالت گيرنده و خوشرو داشت . با سر
تراشيده ، شارب و ريش كم و پاهايش چهارزانو يكي روي ديگري قرار گرفته بود . درست بحالت بچ ه اي در
زهدان مادرش شبيه بود . بوي گوشت گنديده و سوخته ، بوي تند و خفه كنندة اجساد تجزيه شده در هواي ملايم
شب ، فروكش كرده بود . استخوانهاي سفيد و براق جلو مهتاب مي درخشيدند . كاسة سر ، قاب و قلم دنده هاي
شكسته ، دندانهاي كليد شده و مشتهائي كه در حال تشنج بهم قفل شده بود از درد ، و شكنجة آخرين لحظ ة جان
كندن آنها را حكايت ميكرد.
زربانو، مهمان تازه وارد، يكي ازين كرتها را اشغال كرده بود . صورت آرام ، چشمهاي بسته ، موهاي خرمائي و
مژه هاي بلند داشت و لبخند دردناكي گوشة لب او خشك شده بود . يك دست كوچك سفيد و ظريفش را با
انگشتهاي باريك روي سينه اش گذاشته بودند . پيرهن سفيد مرتب به تنش بود و از پيش سينة او پستانهاي
كوچكش پيدا بود . سرش بسوي آسمان مثل اين بود كه ستاره ها را ميشمرد و يا خواب گوارائي از جلو چشمش
مي گذشت . اين انجمن خاموش صورت يك مجلس مهماني را داشت كه آنجا دور از شهر ، دور از مردم دور از
هياهو براي مقصد مرموزي دور هم گرد آمده بودند . فقط روزها يكدسته لاشخور با تكهاي برگشته و چنگالهاي
نيرومند گوشت تن آنها را جلو آفتاب سوزان نيم پز شده بود پاره مي كردند و تكهاي خودشان را در آن فرو
مي بردند و بالهايشان را بهم ميزدند . خون غ ليظ جوش آمده از دهنشان ميچكيد و معد ة آنها از گوشت مردار
سنگين ميشد . بعد از روي كيف و خوشي صداي ترسناكي ميكردند . شبها از دور صداي خندة كفتار شنيده
مي شد كه بعد مبدل به زوزه و ناله ميگرديد . بطوريكه مو ب ه تن جانوران ديگر راست ميشد، سپس نزديك دخمه
مي آمدند و دور ميزدند . ولي چون راه بدانجا نداش تند صداي آنها مانند صداي گريه بچ ه اي م ي شد كه دستش
بخوراكي نميرسد، در صورتيكه لاشخورها مطمئن با نگاه تحقيرآميز بآنها مينگريستند و تك خودشان را با
بالشان پاك ميكردند.
اين تمام جنبش و حركتي بود كه ظاهرًا درين دادگاه خاموشي فرمانروائي داشت و سرگذشت يكنواخت هز اران
سال اين استودان بود كه با آهك و ساروج ساخته شده بود . و از دور مثل يك حلقة نقره بنظر ميآمد كه در كمر
كش كوه انداخته بودند.
وهميشه يكجور و يكنواخت در مقابل گردش دوران بمنزله ديگي بود كه همه موادي را كه تن آدمها از طبيعت
قرض گرفته بود، دوباره در آن دي گ تغيير و تحول پيدا ميگرد و تجزيه ميگرديد و عناصر طبيعت را دوباره بآن
رد ميگرد .
ولي هرگاه درست دقت ميكردند در صحن استودان يكدسته سايه هاي سفيد شبيه آدمي ديده ميشد كه روي
پلكان داخل دخمه نشسته بودند و يا دور دخمه و درون آن ميلغزيدند و جا بجا ميشدند . سه ر وز و سه شب بود
كه بالاي سر مرده زربانو سايه سفيدي دست زير چانه اش زده بود و چشمهايش به تن سرد و نرمي كه در
شرف تجزيه بود، موهائي كه روي پيشانيش چسبيده بود و پستانهائي كه هنوز آويزان نشده بود خيره شده بود
و با خودش زير لب زمزمه ميكرد، ولي سايه ديگري كه پهلو ي مرده همسايه او نشسته بود پيوسته در جنب و
جوش بود و چيزهائي با خودش ميگفت كه زربانو درست ملتفت نميشد، يعني حواس او جاي ديگر بود. سايه هاي
ديگر بآنها نز ديك ميشدند و دوباره عقب ميرفتند . ناگاه سايه زربانو براي اولين بار متوجه سايه همسايه اش شد
و حرف او را فهميد كه با خودش ميگفت :
اي اهورا مزدا بتو پناه ميبرم، اوه چه بدبختي ! همه گناهان خودم را به چشم مي بينم . هر روزي نه هزار سال - »
بنظرم ميآيد و چه بوي بدي ميآيد ! دور شو ، از من دور شو، اي روسپي نابكار : خرفستر زشتكار ، برو تو كي
هستي ؟ من كسي را باين زشتي ن ديده بودم : اهريمن بدكار از من چه مي خواهي ؟ هرگز تو انديشه بد، گفتار بد
و كردار بد من نيستي . چطور از گناهان من تو باين شكل شدي ؟ نه ، هرگز چرا …. منكه از بينوايان دستگيري
مي كردم ، منكه از بت پرستي ، از خشم و بيداد پرهيز ميكردم، از آب و آتش نگهداري مي كر دم و در خانه ام بر
روي كسي بسته ن بود. منكه درو غ نگفته بودم چرا باينجا آمدم؟ … او چه ترسناك ! … برو ، برو از من دور
شو….
سايه زربانو از ترس مي لرزيد، رويش را كرد بهمسايه اش و گفت :
- چه ميگوئي ؟
ولي او بدون اينكه متوجه زربانو بشود بحالت وحشت زده پيج و تاب ميخو رد و ميگفت : - اوه ، چه پلي ! چه پل
ترسناكي ! اين سگ زرين گوش است . اوه ، سروش راشنو هم آمد . حالا گناه ها را در ترازو ميكشند . ديوها ،
چقدر ديو ! اينها ديگر كجا بودند ؟ … نفسم پس ميرود ، كسي نيست كه بدادم برسد … بوي گوگرد مي آيد …
چه باد سردي ميوزد! استخوانهايم دارد ميتركد. چه پليد، چه ناپاك ، بدبو و چركين است ! چه تاريك ، چه سنگلاخ
ترسناكي ! سوسمارها را ببين …
بعد روي مرده خودش افتاد. زربانو از ترس بلند شد ايستاد ولي در همينوقت يكي از سايه ها كه بيشتر از ديگران
كنجكاو بود باو نزديك شد و گفت :
- چرا ميلرزي ؟ بيا، ما هم آنجا هستيم ، ديگر تماشا فايده اي ندارد ، بيا پيش ما.
زربانو جواب داد : اي دختر نيكوكار تو كيستي ؟
-من نه دخترم و نه نيكوكار، من بازپرس هستم.
- بازپرس!… بگو بمن آيا گناهكارم ، منكه تمام زندگيم را درد كشيده ام ؟
- من چه ميدانم.
- پس بمن بگو آيا در دوزخ ه ستيم يا اينجا همستگان است ؟ اين مرد (اشاره بهمسايه اش ) الآن از شكنجه پل
چينود ، سگ زرين گوش و بوي گوگرد ميگفت و فرياد ميزد . پس ما دوزخي هستيم ؟ اما من هيچ گمان
نميكردم ، منكه آنقدر در زندگيم درد كشيده ام، آنقدر رنج برده ام ! مگر تو فرشته نيستي ؟
ناز پري ل بخند زد و گفت : - شماها چه ساده هستيد ! منهم يك نفرم مثل تو . اين مرد ديوانه است، يك هفته بيشتر
است كه ما از حرفها و حركات او كيف مي كنيم، گاهي خيال ميكند در كروثمان است ، گاهي در همستگان است و
گاهي هم در دوزخ است. مگر تو ملتفت نبودي ؟
- من همين الآن ملتفت شدم . تا حالا با خودم آفرينگان مي گفتم.
- پس موقع بدش را ديده اي ، اما از من بتو نصيحت چانه ات را بيخود خسته نكن ، حرفهاي بهتري داريم.
زربانو با حالت مشكوك گفت : - تو كه از طرف اهريمن نيستي ؟ تو كه نيامده اي مرا گول بزني ؟
- هنوز خيلي بچه اي ، چند شب است كه اينجا هستي ؟
- سه شب.
- مگر امشب نميرويم روي بام خانه تان . مگر كسي برايت آفرينگان نمي گويد؟
- در صورتيكه فايده ندارد!
- براي سرگرمي است ، ما عادت داريم شب هر مرده اي دسته جمعي ميرويم بالاي بام خانه اش … اوه ، اگر
بداني زندگي ما چقدر يكنواخت است!
- يعني مي خواهي بگوئي كه امشاسپندان ، ايزدان ، فرشتگان ، دوزخ ، همستگان ، كروتمان و همه اينها دروغ
است ؟
- من نميخواهم چيزي بگويم … افسوس ، ما هم روزگاري باور ميكرديم ! اما دنيا بقدر فكر آدمها محدود
نيست . تو گمان مي كني كه آدميزاد كوچك و بيچاره با زندگي پستي كه روي زمين كرده ، م رگ و زندگي ،
هستي و يا نيستيش در دنيا تأثيري دارد؟
- پس اينهمه دردي كه روي زمين كشيده ام همه بيهوده بود ، اينهمه رنجي كه بردم؟
- همين اميد، همين گول بتو اميدواري مي داد ، ديگر چه مي خواهي ؟ كاش ما هم ميتوانستيم خودمان را گول
بزنيم ! پس ما چه بگوئيم كه كهنه كار شده ايم و هر وقت يكنفر تازه وارد بميانمان ميآيد افكارش ما را بخنده
مياندازد؟
- اوه ….پس همه اش همين بود ؟
- من نميخواستم كه تو غضبناك بشوي ، فقط آمدم كه اگر از دستم بر بيايد بتو كمك بكنم.
- چه كمكي ؟
- از اشتباه بيرونت بياورم، بعد هم حرف بزنيم و درد دل بكنيم.
- من فقط مي خواستم ناهيد نادختري خودم را ببينم و باو دلداري بدهم.
- غم خودت را بخور ، زنده ها ، آنها خوشبختند. آزادند ولي ما !
- چطور؟
- آنها خوشبختند، آزادند ولي ما چه هستيم: يكمشت سايه هاي سرگردان با افكار شوريده كه در هم ميلوليم!
- پس شما تمام اين مدت را چه ميكنيد؟
- چشم براه هستيم …. هزار جور حرف ميزنند، ميگويند كه دوباره برمي گرديم روي زمين …افسوس، آيا
ممكن است ؟ روي زمين يك اميد فرار هست آنهم مرگ است ، مرگ ! ولي اينجا ديگر مرگ هم نيست ،
مامحكوميم ، ميشنوي ، محكوم يك اراده كور هستيم . وقتي كه روزها ، ماهها، سالها آن كنا ر كز كردي ،
روزهاي دراز تابستان ، شبهاي تاريك و سرد زمستان روزهاي ابر و تيره پائيز و مرده خودت را ديدي كه
زير رگبار ، زير آفتاب و برف و بوران خرده خرده از هم ميپاشد و كركسها سر آن دعوا ميگنند ، آنوقت
حرفهاي مرا بياد ميآوري.
- چه زندگي يا چه مرگ دردناكي ! مثل اينست كه اين افكار از تماشاي استخوان پوسيده و بوي گوشت گنديده
براي شما پيدا شده.
در اينوقت پنج سايه ديگر دور آنها جمع شدند . ناز پري به زربانو گفت : - اينها را نميشناسي ، جوانشير، آذين،
وندان، مهيار و نوشافرين هستند . پنج نفر با پنج جور عقيده كه هميشه باهم كشمكش دارند و ما از حرفهاي آنها
كيف ميكنيم.
زربانو گفت : در اينجا هم مگر اختلاف فكر و عقيده هست؟ من بخيالم درين جهان بجز راستي چيز ديگري نيست.
نازپري: چه اشتباهي ! ماهيت اشخاص كه عوض نميشود . اينها همان آدمهاي روي زمين هستند با همان افكاري
كه بگوششان خواند ه اند . اگر بنا بود فكر و شكل هر كسي تغيير ميكرد يك موجود تازه اي ميشد كه خودش را
مسئول پندار و كردار و گفتار گذشته خودش ميدانست.
زربانو:پس يك پاداش و جزائي هست و بيخود نمي گفته اند !
مهيار: زود نتيجه نگير ، نازپري گفت كه هر كسي با همان افكاري كه روي زمين داشته به اين جهان ميآيد، يعني
كسي نه فرشته ميشود و نه ديو . ولي اين دليل نميشود كه پاداشي در ميان باشد . مگر زندگي ما روي زمين از
روي عقل و منطق بود؟
زربانو: راستش من هنوز نمي دانم اين حرفهائي كه ميزنيد جدي است يا شوخي ميكنيد . آيا شما وه _ _آفريد
مادرم را نمي شناسيد؟ميخواستم او را ببينم ، از او بپرسم.
شهرام كه تازه در جرگه آنها آمده بود به مهيار گفت : - تازه آمده است نميداند.
جوانشير به زربانو گفت : اينجا ديگر كسي كسي را نميشناسد، توچه ساده هستي!
نوشافرين به زربانو گفت : به ، خداپدرت را بيامرزد ! دوازده سال پيش منهم روي زمين بودم و سينار را دوست
داشتم او هم مرا ميخواست و بعد از مرگ او من خودم را كشتم، بخيالم او را درين جهان ميبينم . حالا سايه ما
هميشه از هم گريزان است و سايه همديگر را با تير ميزنيم . آنجا براي شهوت ولي اينجا اين حرفها كهنه ميشود .
براي روي زمينيها، براي خوشبخت ها خوبست !
زربانو: پس شما بدون ترس، بدون اميد، بدون خوشي و شهوت و سرگرمي چه ميكنيد؟
نوشزاد كه بجرگه آنها ملحق شده بود گفت : شما ها هنوز عذاب گذرانيدن وقت را نميدانيد ، شكنجه فكري را نمي
توانيد بدانيد . هنوز نميدانيد كه بدبختي چيست . وقتيكه سالها ، روزها روي اين سنگهاي كوه ، كنار جويها ويلان و
سرگردان بسر برديد آنوقت مزه اش را ميچشيد.
زربانو: همه اين حرفها برايم تازگي دارد، پس ميخواهيد بگوئيدكه آهورامزدا با آفريدگاري….
نوشزاد حرف او را بريد : بينداز دور، اين مثلهاي بچگانه را كه بدرد خوابان يدن احمق ها ميخورد . بينداز دور ، اگر
آهورائي بود و بدست من ميافتاد….
زربانو: پس حالا فهميدم ما همه مان گناهكاريم و در دوزخ هستيم.
ناز پري : عادت ميكني . مگر روي زمين چه اميد و انتظاري داشتيم ؟ فقط با يك مشت افسانه خودمان را گول
ميزديم. هيچوقت كسي رأي ما را نپرسيده بود. هميشه محكوم بوده ايم.
شيرزاد بلند، تنومند و خنده رو جلو آمد و گفت : باز چه خبر است عزا گرفته ايد؟ شماها بلد نيستيد وقت خودتان
را بگذرانيد . چرا بزمين و آسمان دشنام ميدهيد؟ از من ياد بگيريد، من روي زمين همه اش مست بودم ، حالا هم
خوب جائي پيدا كر ده ام . روزها ميروم در سردابه خانه مان پاي كپ شراب مينشينم . هواي نمناك و بوي شراب
زندگي گذشته مرا روي زمين بيادم ميآورد. شماها زياد متوقع هستيد.
هشديو كه تازه وارد شده بود گفت : اين شيرزاد در زندگيش خوش بوده حالا هم خوش است . اصلا رگ ندارد .
پس من بيچاره چه بگويم كه زندگيم را رنج بردم و با خون دل پول جمع كردم و پولها را در قلك گذاشتم و پاي
درخت چال كردم.حالا هم هر روز كارم اينست كه ميروم پاي همان درخت كشيك ميكشم تا كسي آنرا نبرد .
ميرانگل: داغ مرا تازه كردي ، منهم بهمين درد گرفتارم . هر روز ميروم بازار كنار دكان فيروز شريك و همكارم
مي نشينم ، او چيز ميفروشد و من تماشا ميكنم تا مبادا كلاه سر ورثه من بگذارد.
زربانو: پس چرا شبها باينجا برميگرديد.
ميرانگل : چون ناگزيريم، بايد بيائيم پهلوي استخوان هاي خودمان وانگهي باينجا عادت كرده ايم . دورهم جمع
ميشويم، همدرديم، اينطور بهتر است. در تنهائي بما خوش نمي گذرد ، حالا ميماني مي بيني!
زربانو : آخرش كه چه بشود؟ پس اينهمه چيزها كه ميگفتند!
كهزاد: اينجا هم هر كسي چيزي مي گويد اما بايد رفت و ديد ! ما كه نديده ايم . يك نقطه سياه است . آيا در آن دنيا
ميدانستيم كه اينطور سرگردان ميشويم؟
زربانو : بدون كيف ، بدون سرگرمي !
نازپري : حالا دلگير نباش، عادت ميكني ، ما كارمان اين است كه دور هم مي نشينيم، از زندگي گذشته خودمان
روي زمين صحبت مي كنيم . در اينجا ديگر بد و خوب ، شرم و حيا و همه چيز برايمان يكسان است . هر وقت كه
مرده تازه اي ميآيد تا چند روز با او مشغوليم . گاهي ميرويم مرده هاي ديگر را از قبرستانها ميآوريم : از آئين و
اعتقادات خودشان براي ما صحبت مي كنند . از كارهاي روي زمين خودمان نقل ميكنيم . دو روز پيش بود، يكي از
آنها اينجا آمده بود . اسمش زعفران باجي بود، دلش نميخواست از اينجا برود ، آنقدر حرفهاي بامزه ميزد ! اما
بعضيها گوشت تلخند، خاموشند و از ما دوري ميكنند، و هميشه متفكر ، تنها بالاي كوهها ميگردند . مثلا آذرنوش
را ببين . آن بالا روي پله ها نشسته (اشاره )، هر وقت مرده تازه اي ميآورند ، ميآيد بدقت از نزديك بتن او نگاه
ميكند ، بعد ميرود همان بالا غمناك و افسرده مي نشيند . يكي ديگر سهراب هميشه با روان سگش كنار چاه ها
بگردش ميرود، چقدر خوب بود اگر زندگان براي ما ساز ميزدند و ميآمدند اينجا پهلوي مرده ها كيف ميكردند،
براي خودشان هم بهتر بود، چون يادشان ميافتد كه روزي مثل ما ميشوند. آنوقت بيشتر از زندگي لذت ميبردند.
زربانو: مرده هاي ديگر چه ميگويند، آنهائي كه ميرويد از گورستانها ميآوريد ؟
ناز پري : نه ، كار و بار ما بهتر است ، ما اينجا شاهي مي كنيم . آنها را زير خاك و گل ميكنند . چه تاريك، ترسناك
و پليد است ! مار و مو ر تن آنها را ميخورد و پيوسته با هم كشمكش دارند، برخي از آنها بدخمه ما پناه ميآورند .
ما اينجا آزاديم . مانند يك كشتي كه روي درياي طوفاني ول شده باشد . پهلوي هم هستيم . آزادانه درد دل
ميكنيم. دور از جار و جنجال و گريه و زنجموره هستيم و تا آخرين ذره تن خودمان را كه از هم مي پاشد بچشم
خودمان مي بينيم. من هرگز دلم نميخواست با آن كثافت مرا زير گل بكنند.
زربانو: من دارم ديوانه ميشوم ، منكه اينهمه در زندگيم درد كشيده ام.
كهزاد : چون وچرا ندارد، گويا فراموش ميكني كه محكوم هستيم . اگر ميتواني تغيير بده ، با اين عقل دست و پا
شكسته خودمان ميخواهيم براي وجود چيزها منطق بتراشيم . مگر كدام چيز از روي عقل است؟ روي زمين شكم
و شهوت جلو چشمها پرده انداخته ، اما ازين بالا كه نگاه بكنيم زندگي روي زمين مثل افسانه اي بنظر ميآيد كه
مطابق فكر يكنفر ديوانه ساخته شده باشد.
زربانو : من دلم گرفت ، پس تا دنيا دنياست بايد بهمين حال بمانيم ؟
رشن كه با سايه هاي ديگر بآنها نزديك شده بود، گفت : آنقدر بايد صبر بكنيم تا بكلي در فروهر ممزوج و نابود
بشويم .
آذين : بحرفهاي اين گوش ندهيد ، حواسش پرت است، همان افكاري كه روي زمين بگوش او خوانده اند تكرار
ميكند.
رشن : پس تو معتقد نيستي كه ما در تن آدمهاي ديگر و يا جانوران حلول ميكنيم تا از پليدي ماده برهيم؟
آذين: كه بعد چه بشود؟
رشن : روح مجردي بشويم.
آذين : مگر وقتيكه روح آمد مجرد نبود ؟ بر فرض هم كه مجرد شد بكجا برميخورد ؟ و يا اينكه روي زمين
كارخانه روح مجرد سازي است ؟ ول كن ، اين افكار كوچك زمينيهاست ، مسخره است .
رشن : و هميشه بچيزهاي موهوم معتقدي .
آذين : تو هم هميشه بچيزهاي موهوم معتقدي .
رشن : آيا اينهمه درد، اينهمه زجري كه روي زمين مي كشيم ، و يا در اينجا متحمل ميشويم بيهوده است؟
آذين : تو از روي ا حساسات خودت فلسفه ميبافي ، براي گول زدن خودت است . اما چشمت را باز كن . اين
شيرزاد (اشاره ) را ببين ، تمام زندگيش شراب خورده و مست بوده، حالا هم كنار كپ شراب خودش ميرود و
كيف ميكند . برعكس هشديو كه مثل جهودها پول جمع كرده ، حالا هم بالاي پولش كشيك ميدهد و رو ز و شب
فكرش آنجاست ، چرا اينطور شده؟ نه تو ميداني و نه من، منطق هم ندارد . چرا ما اينجا سرگردانيم؟ چرا روي
زمين بوديم؟ نه تو ميداني و نه من . پس بهتر اينست كه حرفش را نزنيم.
رشن : تو بخيالت همه مثل تو بي فكرند؟ اگر بنا بود همه مرده ها بمانند، چند صد سال است كه اين دخمه درست
شده ، چند هزار نفر مرده را اينجا گماشته اند، پس سايه آنها كجاست ؟
همه آنها در فروهر حل شده اند، فقط دسته اي ميمانند كه به زندگي مادي علاقه دارند . بعد آنها هم ميروند و در
جسم بچه ها حلول ميكنند تا دوباره روي زمين بدنيا بيايند، و اينكار آن قدر تكرار ميشود تا بكلي از آلاي ش ماده
پاك بشوند و دسته اي كه علاقه مادي آنها بريده شده داخل قواي طبيعت ميشوند تا بكلي از بين بروند.
آذين : پس به عقيده تو بايد عده مردم كم بشود چون يك دسته روح از بين مي روند.
رشن : روح جانوران كه ترقي ميكند بجسم آدمها حلول ميكند، و ممكن است آدمهاي شهوتي در جسم جانوران
بروند. يك نقاش در جسم شبپره حلول كرده من او را ميشناسم . هميشه دور از مردم روي گلهاي وحشي
مينشيند.
آذين : كي براي تو خبرش را آورده ؟ نه ، اشتباه مي كني روح هم ميميرد . اينها همه فرضيات است . آنها كه قواي
ماديشان بيشتر است، بيشتر ميمانند، بعد كم كم ميميرند . چطوربدون تن ميشود زندگي جداگانه داشت؟ همه چيز
روي زمين و آسمانها دمدمي ، موقتي و محكوم به نيستي است. چرا ما بخودمان اميد زندگي جاوداني را ميدهيم؟
رشن : پس ما ، همين وجود ما را تو انكار ميكني؟
آذين: وجود زنده هاي روي زمين را هم انكار ميكنم . آيا در حقيقت زندگان هم وجود دارند؟ آيا بيش از يك
موهوم هستند؟ يك مشت سايه كه در اثر يك كابوس هولناك ، يا خواب هراسناكي كه آدم بنگي ببيند بوجود آمده
اند، از اول يك وهم ، يك فريب بيش نبوده ايم و حال هم بجز يك مشت افكار پريشان موهوم چيز ديگري نيستيم!
ناز پري بميان آمد، باز هم رشن و آذين بهم افتادند ! سرمان درد گرفت از بسكه منفي بافي مي كنند . بگذاريد از
زربانو بپرسيم چه كيفهايي روي زمين كرده ، حرفهاي شما تازگي ندارد.
زربانو كه دوباره بمرده خودش خيره شده بود سرش را بلند كرد و گفت : بازهم زمين ؟
ناز پري : البته كه زمين . روي زمين ساز هست ، پول هست ، شراب هست، خواب هست، فراموشي هست ، عشق
هست ، دوندگي ، گرسنگي ، گرما ، سرما، تشنگي ، گردش و حتي اميد خودكشي هست ، ولي ما هيچ دلخوشي
نداريم . ما با زندگي زنده ها خوشيم و با حرفش خودمان را گول ميزنيم.
زربانو: در صورتيكه دخالتي در زندگي يكديگر نداريم!
نازپري : چرا ، اوه برعكس وقتيكه زندگان از ما ياد كنند بقدري خوشوقت ميشويم كه اندازه ندارد و براي همين
است كه آفرينگان ميگويند و درون مي يزند، چون بياد زندگي خودمان روي زمين ميافتيم . همه تفريح ما ا ينست
كه با يك دسته از دوستان برويم بالاي بام خانه مان و برايمان آفرينگان بگويند . اگر نگفتند بتوسط مهر سروش
بنزد آهورا مزدا شكايت ميبريم . يك هفته ديگر سرسال من است . دخترم برايم آفرينگان ميگويد، ترا هم ميبرم ،
راستي مگر تو كسي را نداري برايت آفرينگان بگويد .
نازپري: روي زمين چه كيفهائي كرده اي؟
زربانو :–من تنها كيفم اين بود كه بميرم، همه اش بآرزوي اين دنيا بودم تا شايد فرهاد را ببينم.
نازپري : بيچاره !… هي ميگفتي كه من خيلي درد كشيده ام.
زربانو: من و خواهرم نوشابه هر دو عاشق پسر عمويم فرهاد شديم . فرهاد مرا خ يلي دوست داشت ولي چون
نوشابه از عشق خودش بفرهاد برايم گفته بود . من خودداري كردم و هر چه فرهاد بمن پيشنهاد زناشويي كرد
من رد كردم . تا اينكه فرهاد ناخوش شد و بعد از دو ماه جلو ما جان كند و مرد . و من و خواهرم سر نعش او
سوگند ياد كرديم كه تا زنده هستيم شوهر ن كنيم. جامه كبود پوشيديم و همه فكر و ذكرمان فرهاد بود . نوشابه
هم پارسال مرد و من تنها ماندم، از تنهائي رفتم يك دختر سر راهي برداشتم، همين ناهيد حالا سيزده سال دارد.
نازپري: اينها كه كيف نبود!
زربانو : چرا ، يكشب ، فقط يكشب من كيف كردم و از زندگي خودم لذت بر دم و باقي زندگي من دور ياد بود
همان يك شب چرخ مي زد و باميد آن زنده بودم . آن شبي بود كه من تنها در خانه بودم و فرهاد بيخبر وارد شد .
هر چه خواست برگردد من نگذاشتم و او را نگهداشتم . حياط ما بزرگ است بالايش سه اطاق دارد با يك ايوان و
جلوش باغ است كه ميان چمنز ار يك چفته مو درست كرده اند . اتفاقًا در آن شب هوا بقدري ملايم و خوب بود ،
مهتاب هم درآمده بود و نسيم خوشي ميوزيد . من و فرهاد رفتيم زير چفته مو روي كنده درخت نشستيم . فرهاد
از عشق خودش برايم ميگفت و بازوهايم را فشار ميداد ، من هرگز اين شب را فراموش نميكنم!
نازپري : پس تو كسي را نداري تا برايت آفرينگان بگويد .
زربانو : چرا مگر نگفتم كه ناهيد نادختريم هست، حتمًا او برايم آفرينگان ميگويد . اگر بداني چقدر مرا دوست
داشت !
نازپري : پس برويم روي بام خانه ات و تماشا بكنيم، حالا ما راهم با خودت ميبري؟
زربانو : برويم.
همه همسايه ها دسته جمعي بلند شدند و دست هم را گرفتند . نازپري دست زربانو را گرفت ، روي پاهايشان
ميلغزيدند و كم كم از زمين بلند شدند و مثل باد و يا تيري كه از كمان بگذرد حركت مي كردند . تا اينكه زربانو
خانه اش را نشان داد و همه آنها روي بام آن خانه فرود آمد ند ، در ايوان خانه يك چراغ ميسوخت ، يك قاليچه
افتاده بود و يك بغلي شراب و يك سبد گيلاس و آلبالو گذاشته بودند . باغچه جلو ايوان تميز و آب پاشي شده
بود. چمن ها برنگ سبز سير جلو روشنائي مهتاب مثل مخمل موج ميزد، هواي نمناك كه در آن عطر گل ياس و
شب بو و گلهاي س رخ و زرد ميلرزيد ، درختها روي چمن سايه انداخته بودند و خاموشي كامل همه جا
فرمانروائي داشت .
نازپري گفت : انگار كسي خانه نيست!
هشديو : زنده ها بفكر مرده ها نيستند!
شهرام : عوض آفرينگان شراب و سبد ميوه !
نازپري به زربانو : اين همان دختري است كه گمان مي كردي ترا دوست دارد شب سوم مرگت در خانه نيست !
آذين : چه راه دوري بود!
نوشزاد : دختر سر راهي بهتر ازين نميشود!
آذين : از كجا كه بهدين باشد؟
ميرانگل به زربانو : نامزد هم دارد؟
زربانو : هرگز ، ناهيد را ميگوئيد؟ بيخود گناهش را نشوييد دختر دست و دامان پاكي است .
ميرانگل : پس كجا رفته؟
زربانو : يك دختر تنها ، شايد رفته چيزي بخرد و برگردد.
ميرانگل : زنده ها ! خوشا بحالشان كي به فكر ماست!
زربانو با دستش به نازپري نشان ميداد و ميگفت : ببين آن شب مهتاب كه گفتم درست همينجور بود . آنجا چفته
چرا »: مو را ببين ، من و فرهاد رفتيم ز ير همين چفته نشستيم . فرهاد دستهاي مرا در دستش گرفته بود و ميگفت
آنقدر غمناكي ؟ چرا اينطور شدي ؟ تو پيشتر اينطوري نبودي ، هيچ ميداني اگر مرا رد بكني چه بمن خواهد
گذشت ؟ ….. نه ، نميتوانم طاقت بياورم . زري جان آيا كس ديگر را ميخواهي ؟ بمن بگو ، من خوشي ترا ميخواهم
من سرم پائين بود بحرفهاي او گوش ميدادم ولي «. و بس ، اگر كس ديگر را ميخواهي با او زناشوئي بكني ، بگو
نميداني چه حالي بودم !
نازپري : ماهر كداممان هزار تا ازين حكايتها داريم، اينها كه چيزي نيست . پس آفرينگان چطور شد؟
هشديو: بيخود از كار خودمان بيكار شديم!
شهرام : تا ما باشيم كه باين آساني گول نخوريم.
رشن : از دست او پيش اورمزد شكايت ميكنيم.
آذين : پيش كي شكايت ميكني؟
رشن : او بايد بداند كه ما احتياجي به آفرينگانش نداريم، ولي اگر او روان ما را يشته بود ما بلاها و رنجها را از
تن و روان او بهتر مي توانستيم دور بكنيم.
آذين : بچگي را كنار بگذار ، اگر احتياج نداشتيم چرا آمديم، و حالا چرا ميخواهيم شكايت بكنيم؟ و اگر بلا گردان
هستيم اول از جان خودمان بلاها را دور بكنيم، اگر ميتوانستيم!
هشديو : بيخود معطل ميشويم، برگرديم .
همه آماده رفتن شدند، زربانو شرمن ده و سرافكنده با وجود آن شوقي كه آنها را آورده بود ناچار بلند شد و
ناگاه در هميندم در خانه باز شد و دو هيكل سفيد پوش مثل سايه وارد شدند . ناهيد بود با يك مرد جوان كه او
هم لباس سفيد پوشيده بود . با هم ميخنديدند و آهسته حرف ميزدند . ناهيد در را بست، بعد آن جوا ن دستش را
بكمر او انداخت ، روي چمن ها خيلي آهسته ميلغزيدند و بسوي چقته مو ميرفتند . سايه آنها روي چمن كش
ميآمد، بهم ماليده ميشد بعد توأم ميگشت و دوباره از هم جدا ميشد و باز يكي ميگرديد . در صورتيكه خودشان
متلفت نبودند ولي سايه هاي روي بام كوچكترين حركت آنهار ا با دقت مواظب بودند . بعد رفتند زير چقته مو روي
كنده درخت نشستند و پشت سايه لرزان برگ درختان ناپديد شدند . فقط گل هاي نسترن و گلهاي زرد بزرگ
آفتابگردان را نسيم آرامي تكان ميداد و در هواي ملايم نمناك پرتو ماه ميلرزيد . بقدري اين پيش آمد ناگهاني بود
كه همه سايه هاي روي بام سرجايشان خشك شده بودند.
آذين گفت :–ديدي آفرينگان نگفت؟
نازپري پيشنهاد كرد: برويم جلو به بينيم چه ميگويند.
ولي زربانو جلو او را گرفت و گفت : نه حيف است . حالاديگر برگرديم، تا همينجا كافي است، يك تكه ، يك لحظه
زندگي مرا بياد آورد . جلوم مجسم كر د، ميترسم از قدرش بكاهد . نزديك نبايد رفت ، چون عشق مثل يك آواز
دور ، يك نغمه دلگير و افسونگر است كه آدم زشت و بد منظري ميخواند . نبايد دنبال او رفت و از جلو نگاه كرد،
چون ياد بود و كيف آوازش را خراب مي كند و از بين ميبرد . در آستانه عشق هم نبايد جلوتر رفت تا همينجا بس
است. همين خوب بود . از هر درودي ، از هر آفرينگاني روان من بيشتر كيف برد . چون تمام آن يك لحظه خوشي
مرا ، سرتاسر جوانيم را دوباره جلو چشمم مجسم كرد. نه نبايد از آستانه آن گذر كرد. تا همينجا بس است.
بعد دسته جمعي برگشتند . زربانو دوباره رفت بالاي س ر مرده خودش دست زير چانه اش زد و نشست و ديگر با
كسي حرف نزد .خاموشي كامل دوباره برقرار شد . همه سايه ها بهت زده دور هم نشسته بودند ، فقط از دور
صداي خنده كفتار و زوزه شغال ميآمد.
عکسها:
غبار گذشته بر پنجره فردا
بایگانی کل
اینجا اسمش لینکدونی ه
2004-2006 Maahtaab ©
Template borrowed from Geir Landr? with minor changes
<$BlogItemCommentCount$> Comments:
<$BlogCommentBody$>
<$BlogCommentDeleteIcon$><$BlogItemCreate$>
<< Home