دوشنبه، مهر ۲۴، ۱۳۸۵

خب من امروز دوباره دانشجو شدم. ولی معلوم نیست تا کی دانشجو می مونم!

چند روز پیش تو اتوبوس یه اتفاقی افتاد که شاید برای بعضیا جالب باشه. یه مرد میانسالی وارد اتوبوس شد بعد یه جوونی پاشد و جاش رو به اون داد. چند لحظه بعد یه مرد مسنی وارد شد. مرد میانسال یه کم صبر کرد دید کسی جاشو به اون نمی ده خودش پاشد جاشو به اون بده. همزمان دو نفر جوون دیگه هم پاشدن.
این صحنه برای بعضیا ممکنه جالب باشه ولی برای من به شخصه ... منو یاد یه صحنه از کتاب "سقوط" مال "آلبر کامو" میندازه. توش یه مرد کور می خواست از خیابون رد بشه ولی کسی ردش نمی کرد. بعد اول شخص داستان که تنها شخص داستان هم هست دست اونو می گیره و ردش می کنه. وقتی مرد ازش تشکر می کنه، اون کلاه خودشو برای ظاهراً احترام از سرش بر می داره!
اینه اون خویی که تو وجود ماهاست و ما رو پر کرده. نمایش برای دیگران. به من نگاه کنید! یک مرد کور رو از خیابون رد کردم و حالا حتی برای احتررام کلاهم رو هم برمی دارم. این منم مرد نیک روزگار کثیف و لجنمون.

دوستک

<$BlogItemCommentCount$> Comments:

At <$BlogCommentDateTime$>, <$BlogCommentAuthor$> said...

<$BlogCommentBody$>

<$BlogCommentDeleteIcon$>

<$BlogItemCreate$>

<< Home

عکسها:
غبار گذشته بر پنجره فردا Š

www.flickr.com
My Odeo Podcast

بایگانی کل


اینجا اسمش لینکدونی ه


2004-2006 Maahtaab ©

Template borrowed from Geir Landr? with minor changes