چهارشنبه، شهریور ۰۹، ۱۳۸۴

از يادداشت‌هاي يك نفر ديوانه (قسمت دوم)

هزار جور فكرهاي شگفت‌انگيز در مغزم مي‌چرخد، مي‌گردد. همه آنها را مي‌بينم. اما براي نوشتن كوچكترين احساسات يا كوچكترين خيال گذرنده‌اي، بايد سرتاسر زندگي خود را شرح بدهم و آن ممكن نيست. اين انديشه‌ها، اين احساسات نتيجه يك دوران زندگي من است، نتيجه يك دوره زندگاني من است، نتيجه طرز زندگي افكار موروثي آنچه ديده، شنيده، خوانده، حس كرده يا سنجيده‌ام. همه آنها وجود موهوم و مزخرف مرا ساخته.
در رختخوابم مي‌غلتم، يادداشت‌هاي خاطره‌ام را بهم مي‌زنم، انديشه‌هاي پريشان و ديوانه مغزم را فشار مي‌دهد. پشت سرم درد مي‌گيرد، تير مي‌كشد، شقيقه‌هايم داغ شده‌، به خودم مي‌پيچم. لحاف را جلوي چشمم نگه مي‌دارم، فكر مي‌كنم – خسته شدم، خوب بود مي‌توانستم كاسه سر خودم را باز كنم و همه اين توده نرم خاكستري پيچ‌پيچ كله خودم را درآورده بيندازم دور، بيندازم جلو سگ.
هيچ‌كس نمي‌تواند پي ببرد. هيچ‌كس باور نخواهد كرد، به كسي كه دستش از همه جا كوتاه بشود مي‌گويند: برو سرت را بگذار بمير. اما وقتي مرگ هم آدم را نمي‌خواهد، وقتي كه مرگ هم پشتش را به آدم مي‌كند، مرگي كه نمي‌آيد و نمي‌خواهد بيايد ... !
همه از مرگ مي‌ترسند من از زندگي سمج خودم.

سه‌شنبه، شهریور ۰۸، ۱۳۸۴

از يادداشت‌هاي يك نفر ديوانه (قسمت اول)

نفسم پس مي‌رود، از چشمهايم اشك مي‌ريزد، دهانم بدمزه است، سرم گيج مي‌خورد، قلبم گرفته، تنم خسته، كوفته، شل، بدون اراده در رختخواب افتاده‌ام. بازوهايم از سوزن انژكسيون سوراخ است. رختخواب بوي عرق و بوي تب مي‌دهد، به ساعتي كه روي ميز كوچك بغل رختخواب گذاشته شده نگاه مي‌كنم، ساعت ده روز يكشنبه است. سقف اطاق را مي‌نگرم كه چراغ برق ميان آن آويخته، دور اطاق را نگاه مي‌كنم، كاغذ ديوار گل و بته سرخ و پشت گلي دارد. فاصله به فاصله آن دو مرغ سياه كه جلوي يكديگر روي شاخه نشسته‌اند، يكي از آنها تكش را باز كرده مثل اين است كه با ديگري گفتگو مي‌كند. اين نقش مرا از جا در مي‌كند، نمي‌دانم چرا از هر طرف كه غلت مي‌زنم جلو چشمم است. روي ميز اطاق پر از شيشه، فيتيله و جعبه دواست. بوي الكل سوخته، بوي اطاق ناخوش در هوا پراكنده است. مي‌خواهم بلند شوم و پنجره را باز بكنم ولي يك تنبلي سرشاريمرا روي تخت ميخكوب كرده، مي‌خواهم سيگار بكشم ميل ندارم. ده دقيقه نمي‌گذرد. ريشم را كه بلند شده بود تراشيدم. آمدم در رختخواب افتادم، در آينه كه نگاه كردم ديدم خيلي تكيده و لاغر شده‌ام. به دشواري راه مي‌رفتم، اطاق درهم و برهم است. من تنها هستم.
سلام
من مي خوام يه قسمت از يادداشتهاي صادق رو كه به صورت انتخابي گزينش شده اند در اين وبلاگ منتشر كنم.
كار تايپش برام سخته ولي اميدوارم بتونم همه شو بنويسم.
با كامنتهاتون منو كمك كنين.
نه كسي تصميم خودكشي را نمي گيرد، خودكشي با بعضي ها هست. در خميره و سرشت آنهاست، نمي توانند ازدستش بگريزند.
*************
چه مي شود كرد سرنوشت پرزورتر از من است.
سلام
اولا سلام کپی رایت کسی نیست.
ثانیاً پست قبلی مال من بود من همیشه یادم می ره زیرش رو امضا کنم.
ثالثاً این 450 امین پست ماهتابه. بچه مون دیگه بزرگ شده.
رابعاً من اخیراً یک کتاب از صادق هدایت دارم می خونم که خیلی قشنگه اما به شما توصیه نمی کنم بخونیدش. یک تیکه از اون رو براتون تو پست بعدی می نویسم.
سلام
اولا سلام کپی رایت کسی نیست.
دوماً رفت که رفت. علی رو میگم.
سوما محمد معینی هم حج رفته هم ام بی ای قبول شده باید دو تا شیرینی بده.
چهارماً حاج حسین هم حج رفته تازه زودتر هم رفته. پس باید شیرینی بده.
پنجماً چرا هیچ کی تو این بلاگ صاب مرده چیزی نمی نویسه؟ حد اقل امیدوارم خواننده داشته باشه.

پنجشنبه، شهریور ۰۳، ۱۳۸۴

راز فال ورق چيه؟
دوليه
سه لويه
چهارلويه
پنج لويه
شش لويه
هفت لويه
هشت لويه
نه لويه
ده لويه
سربازيه
بي بي يه
شاهيه
آسيه

چهارشنبه، شهریور ۰۲، ۱۳۸۴

دومي مشغول مطالعه درد جاودانگي اثر اونامونو بود كه اولي سر مي رسد.
اولي: من دلم براي فيلسوفها مي سوزد.
دومي: چرا؟
اولي: چون يك عمر جان مي كنند تا بفهمند، چي به چي هست و آخرش خيال مي كنند كه فهميده اند، اما نفهميده اند.
دومي: از كجا مي داني كه نمي فهمند؟
اولي: چون اگه مي فهميدند ديگه فيلسوف نمي ماندند.
دومي: از كجا مطمئني كه همه شان خيال مي كنند فهميده اند؟
اولي: اگر نفهميده اند كه ديگه بدتر.
دومي: اشتباه نكن. ممكن است تو خيال كني آنچه به ذهن يك كودك هم مي رسد مي تواند جوابگوي فيلسوفان سرگردان در وادي فلسفه باشد و فيلسوفان صرفا ً پيچيدگيهاي جهان را مي پيچانند. اما اگر نيك بنگريم پس فلسفه وجودي عقل پيچاننده انسان و پيچيدگيهاي عالم در چيست؟
ادامه دومي: معلمي مي گفت درد دانستن والاتر از آسودگي ندانستن است. و اگر كسي فقط يكبار درگير اين پيچيدگيهاي لذت بخش شود ديگر تاب جدايي از آنها را ندارد.
ادامه ادامه دومي: مگر همين دلسوزي تو براي فيلسوفان تلاشي در جهت پيچاندن فلسفه كار فيلسوفان نيست؟ پس تو خود هم به نوعي فيلسوف هستي...
رفت که رفت.
حاج حسین به مکه.
عزیز به دیار کفر (نروژ).
محمد به حج عمره
هرکجا هستند دست خدا به همراهشان.
دعا کنید ماهم آدم شیم.

دوستک

چهارشنبه، مرداد ۲۶، ۱۳۸۴

سلام
از اين به بعد به جاي واژه بدون كاربرد و قديمي "نازنين نگارم" بفرمائيد "بي وفا نگارم"

شنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۸۴

سلام به همه دوستان
*****
خیال نکنید که بنده از منزل مصدعتان شده ام، خیر در حال حاضر در سایت دانشکده هستم. بنابراین بابت مفتی بودن اینترنتی که از آن استفاده می کنم خیالتان راحت باشد.
*****
قبل از هر چیز باید اعلام کنم که
نـــــــمــــــــــی خــــــــــوام...
امتحان تو شهری رو رد شدم...
فکرش رو بکنید، دنده عقب رو براش صاف و بدون ویراژ رفتم، دور یه فرمان رو جوری که خودم هم باورم نمی شد، سنگ چین رو مثل قرقی ، پارک دوبل رو 30 سانت دقیق و دنده کشی هم که دیگه تعریف نداره...
اون وقت موقعی که فکر کنم می خواست بگه بزن کنار تا برام امضا کنه، یه فرعی به اصلی بود که گردش به چپ داشت، ایست اولش یادم بود، ایست دومش یادم رفت،جناب سرهنگ فرمودند بفرما دوساعت تمرین کن بعد تشریف بیار....
انگار بنده 20 ساعت داشتم یه قل دوقل بازی می کردم
*****
خب شما ها چرا این قدر ساکتید؟ شما که همتون اینترنت مفتی دارید.
*****
خب با اجازه سروران گرامی
حسین پارسا

چهارشنبه، مرداد ۱۹، ۱۳۸۴

سلم
من مخستم ببنم گر حرف صددر ر ز جملت فرس حذف کنم بز هم مشود خندش ی ن
کمنت بگذرد

دستک

سه‌شنبه، مرداد ۱۸، ۱۳۸۴

بچه گریه شیر کهنه غذا دندان مدادرنگی نقاشی مهدکودک شعر دبستان الفبا خواندن نوشتن ریاضی امتحان راهنمایی تعلیمات دینی جنابت نماز روزه ریش و پشم دبیرستان کنکور برق شریف عشق شکست مشروطی روانکاو فارغ التحصیلی ازدواج سکس خون بچه

دوشنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۸۴

احساس خاصی دارم. احساس کسی که به نزدیکی چیز خیلی بزرگی رسیده و کافیه دستشو دراز کنه ولی اون چیز خیلی بزرگتر از اونه که بشه گرفتش. باید درکش کرد. از جهات مختلف. یک بار کافی نیست باید او را از زوایای مختلف دید باید همه جا را نور فرا بگیرد تا مبادا نقطه ای در تاریکی بماند.

دوستک

یکشنبه، مرداد ۱۶، ۱۳۸۴

نگو طفلی دل سپرده، یه نفر دلش رو برده
بگو چون عاشقه قلبش، تا به حال از غم نمرده

می دونی زندگی سخته، بار حرف زور زیاده
اون کسی برده که قلبش رو به دست غم نداده

نگو طفلکی منم من، من شهامتم زیاده
هیچ کسی هنوز تودنیا مثه من که دل نداده

مثه پرواز پرنده، توی قلب آسمونا
من دلو به عشق سپردم توی قلب کهکشونا

پر زدم من توی چشمات، با تو من پرواز کردم
من از پایان می ترسیدم و آغاز کردم

تقدیم به نازنین نگارم

پنجشنبه، مرداد ۱۳، ۱۳۸۴

بنویس با چشمهای خیس
خودنویس
خودرو
راه رو
راه وار
هموار
همیشه
تیشه
ریشه
ری شهر
آزادشهر
آزادراه
بی راه
بی خود کرده مرتیکه الدنگ

عکسها:
غبار گذشته بر پنجره فردا Š

www.flickr.com
My Odeo Podcast

بایگانی کل


اینجا اسمش لینکدونی ه


2004-2006 Maahtaab ©

Template borrowed from Geir Landr? with minor changes