شنبه، دی ۱۰، ۱۳۸۴

این وبلاگ رو بخونین قشنگه. آدم یه جورایی یاد زندگی میوفته. منظورم سیرشه.
http://aidadarayene.blogspot.com

پنجشنبه، دی ۰۸، ۱۳۸۴

سلام
آقا من یه خورده کامپیوترم داغون شده بود! اینه که نتونستم بنویسم. ببخشید.
دیشب (چهارشنبه) رفته بودم پیش خانم کاویان. آقا کلی تحلیل رفتیم یعنی شدیم منظورم تحلیله...
عجیبه که بعد از یک سال و هشت ماه تحلیل شدن هنوزم چیزهای زیادی هست که راجع به خودم کشف می کنم.
الان زندگی رو خیلی دوست می دارم. خیلی

دوستک

سه‌شنبه، دی ۰۶، ۱۳۸۴

آفرينگان
صادق هدايت
Sokhan.com انتشارنسخه الكترونيك: سايت سخن
4) و همچنان در دين گويد كه روان پدر و مادر و نزديكان و خويشاوندان نيكو نگاه ميبايد داشتن ( 5) و تا سال )»
( ببودن هر ماه آفرينگان بگفتن ( 6) بعد از آن اگر توا نگي نبود درون يشتن هر سال بدان روز آفرينگان گفتن ( 7
چه هر سال روان بدان روز كه بگذشته باشد باز خانه آيد ( 8) چون درون وميزد و آفرينگان كنند با نشاط و
خرمي از آنجا بشوند و آفرين كنند كه هرگز زين خانه گوسپندان و گله و اسپ كم مباد، افزون باد ، و خواسته
بسياري و رامش و طرب كم مباد ، و هميشه تندرستي و كامكاري و سازگاري درين خانه افزون باد و آهرمن
گجسته هيچ و زند بدين خانه متوان ياد كردن و گفتن و شنيدن.
9) و هرگاه كه آفرينگان نگويد و روان نيزند آن روان ها بيابند و بدان خانه باشند و اوميد ميدارند تا مگر )»
آفرينگان خواهند گفتن و تا نماز شام آنجا بباشند ( 10 ) و چون آفرينگان نگويند و درون نيزند چند (چنان ) تير
پرتاب از آن خانه بر بالا شوند و بگويند بدادار اورمزد و بگريند و نالند و گويند : اي دادار وه افزوني نميدانند كه
در گيتي نخواهند ماندن و چون ما او نيز از آن گيتي بي رون ميبايد آمدن و او را نيز حاجت بود بروان يشتن ،
درون ، آفرينگان گفتن ( 11 ) نه آنكه ما را بدان آفرينگان حاجتي است و ليكن چون روان ما يشته بودي ما بلاها و
رنج از تن و روان ايشان بهتر باز توانستي داشتن ( 12 ) و همچنان گريان باز شوند و نفرين كنند او را بهيچ ياد
«. مداراد و در ميان مردمان حقير و خوار و سبك ماند
صد دربندهش ص 124 فقرة 51
تنگ غروب بود، بعد از آنكه آذرسپ موبد چند شعر از اشعار گاتها بالاي سر مردة زربانو زمزمه كرد ، لاي كتاب
را بست و با گامهاي سنگين بطرف در كوتاه استودان برگشت و از پله هاي جلو آن بزحمت پائين آمد . متولي
آنجا دويد و در آهنين را با صداي خشك چندشناكي كه كرد و روي پاشنه هاي زنگ زده اش چرخيد بروي زربانو
بست و قفل كرد . جسد زربانو تنها ميان استخوانها و گوشتهاي تجزيه شدة مردگان دخمة خاموشي سپرده شد .
آذرسپ عرق روي پيشانيش را پاك كرد و با سه نفر از خويشان زربانو و دختر گرياني كه با آنها بود بسوي
شهر برگشتند.
خاموشي ژرفي روي دخمه را فرا گرفت ، مهتاب آهسته بالا ميآمد و در روشنائي سرد آن كم كم درون دخمه
پديدار مي شد . ميان محوطة گرد آن بشكل كرت بنديهاي مستطيل سنگفرش تقسيم شده بود و در هر كدام ازين
قسمتها مرده اي پوسيده و يا در شرف تجزيه شدن بود . كفنهاي سفيد كه بگوشت و استخوان چسبيده بود ديده
مي شد . پهلوي زربانو مرده اي چشمهايش از كاسه درآمده بود، ريش جوگندمي ، شكم پاره و گوشت قهوه اي
رنگ داشت كه جلو تابش آفتاب سوخته بود . سرش بلندتر از سطح زمين ، يك دست او روي سينه اش و با
چشمهاي كاسه خشك تورفته بسوي آسمان تهي نگاه ميكرد . صورتش حالت گيرنده و خوشرو داشت . با سر
تراشيده ، شارب و ريش كم و پاهايش چهارزانو يكي روي ديگري قرار گرفته بود . درست بحالت بچ ه اي در
زهدان مادرش شبيه بود . بوي گوشت گنديده و سوخته ، بوي تند و خفه كنندة اجساد تجزيه شده در هواي ملايم
شب ، فروكش كرده بود . استخوانهاي سفيد و براق جلو مهتاب مي درخشيدند . كاسة سر ، قاب و قلم دنده هاي
شكسته ، دندانهاي كليد شده و مشتهائي كه در حال تشنج بهم قفل شده بود از درد ، و شكنجة آخرين لحظ ة جان
كندن آنها را حكايت ميكرد.
زربانو، مهمان تازه وارد، يكي ازين كرتها را اشغال كرده بود . صورت آرام ، چشمهاي بسته ، موهاي خرمائي و
مژه هاي بلند داشت و لبخند دردناكي گوشة لب او خشك شده بود . يك دست كوچك سفيد و ظريفش را با
انگشتهاي باريك روي سينه اش گذاشته بودند . پيرهن سفيد مرتب به تنش بود و از پيش سينة او پستانهاي
كوچكش پيدا بود . سرش بسوي آسمان مثل اين بود كه ستاره ها را ميشمرد و يا خواب گوارائي از جلو چشمش
مي گذشت . اين انجمن خاموش صورت يك مجلس مهماني را داشت كه آنجا دور از شهر ، دور از مردم دور از
هياهو براي مقصد مرموزي دور هم گرد آمده بودند . فقط روزها يكدسته لاشخور با تكهاي برگشته و چنگالهاي
نيرومند گوشت تن آنها را جلو آفتاب سوزان نيم پز شده بود پاره مي كردند و تكهاي خودشان را در آن فرو
مي بردند و بالهايشان را بهم ميزدند . خون غ ليظ جوش آمده از دهنشان ميچكيد و معد ة آنها از گوشت مردار
سنگين ميشد . بعد از روي كيف و خوشي صداي ترسناكي ميكردند . شبها از دور صداي خندة كفتار شنيده
مي شد كه بعد مبدل به زوزه و ناله ميگرديد . بطوريكه مو ب ه تن جانوران ديگر راست ميشد، سپس نزديك دخمه
مي آمدند و دور ميزدند . ولي چون راه بدانجا نداش تند صداي آنها مانند صداي گريه بچ ه اي م ي شد كه دستش
بخوراكي نميرسد، در صورتيكه لاشخورها مطمئن با نگاه تحقيرآميز بآنها مينگريستند و تك خودشان را با
بالشان پاك ميكردند.
اين تمام جنبش و حركتي بود كه ظاهرًا درين دادگاه خاموشي فرمانروائي داشت و سرگذشت يكنواخت هز اران
سال اين استودان بود كه با آهك و ساروج ساخته شده بود . و از دور مثل يك حلقة نقره بنظر ميآمد كه در كمر
كش كوه انداخته بودند.
وهميشه يكجور و يكنواخت در مقابل گردش دوران بمنزله ديگي بود كه همه موادي را كه تن آدمها از طبيعت
قرض گرفته بود، دوباره در آن دي گ تغيير و تحول پيدا ميگرد و تجزيه ميگرديد و عناصر طبيعت را دوباره بآن
رد ميگرد .
ولي هرگاه درست دقت ميكردند در صحن استودان يكدسته سايه هاي سفيد شبيه آدمي ديده ميشد كه روي
پلكان داخل دخمه نشسته بودند و يا دور دخمه و درون آن ميلغزيدند و جا بجا ميشدند . سه ر وز و سه شب بود
كه بالاي سر مرده زربانو سايه سفيدي دست زير چانه اش زده بود و چشمهايش به تن سرد و نرمي كه در
شرف تجزيه بود، موهائي كه روي پيشانيش چسبيده بود و پستانهائي كه هنوز آويزان نشده بود خيره شده بود
و با خودش زير لب زمزمه ميكرد، ولي سايه ديگري كه پهلو ي مرده همسايه او نشسته بود پيوسته در جنب و
جوش بود و چيزهائي با خودش ميگفت كه زربانو درست ملتفت نميشد، يعني حواس او جاي ديگر بود. سايه هاي
ديگر بآنها نز ديك ميشدند و دوباره عقب ميرفتند . ناگاه سايه زربانو براي اولين بار متوجه سايه همسايه اش شد
و حرف او را فهميد كه با خودش ميگفت :
اي اهورا مزدا بتو پناه ميبرم، اوه چه بدبختي ! همه گناهان خودم را به چشم مي بينم . هر روزي نه هزار سال - »
بنظرم ميآيد و چه بوي بدي ميآيد ! دور شو ، از من دور شو، اي روسپي نابكار : خرفستر زشتكار ، برو تو كي
هستي ؟ من كسي را باين زشتي ن ديده بودم : اهريمن بدكار از من چه مي خواهي ؟ هرگز تو انديشه بد، گفتار بد
و كردار بد من نيستي . چطور از گناهان من تو باين شكل شدي ؟ نه ، هرگز چرا …. منكه از بينوايان دستگيري
مي كردم ، منكه از بت پرستي ، از خشم و بيداد پرهيز ميكردم، از آب و آتش نگهداري مي كر دم و در خانه ام بر
روي كسي بسته ن بود. منكه درو غ نگفته بودم چرا باينجا آمدم؟ … او چه ترسناك ! … برو ، برو از من دور
شو….
سايه زربانو از ترس مي لرزيد، رويش را كرد بهمسايه اش و گفت :
- چه ميگوئي ؟
ولي او بدون اينكه متوجه زربانو بشود بحالت وحشت زده پيج و تاب ميخو رد و ميگفت : - اوه ، چه پلي ! چه پل
ترسناكي ! اين سگ زرين گوش است . اوه ، سروش راشنو هم آمد . حالا گناه ها را در ترازو ميكشند . ديوها ،
چقدر ديو ! اينها ديگر كجا بودند ؟ … نفسم پس ميرود ، كسي نيست كه بدادم برسد … بوي گوگرد مي آيد …
چه باد سردي ميوزد! استخوانهايم دارد ميتركد. چه پليد، چه ناپاك ، بدبو و چركين است ! چه تاريك ، چه سنگلاخ
ترسناكي ! سوسمارها را ببين …
بعد روي مرده خودش افتاد. زربانو از ترس بلند شد ايستاد ولي در همينوقت يكي از سايه ها كه بيشتر از ديگران
كنجكاو بود باو نزديك شد و گفت :
- چرا ميلرزي ؟ بيا، ما هم آنجا هستيم ، ديگر تماشا فايده اي ندارد ، بيا پيش ما.
زربانو جواب داد : اي دختر نيكوكار تو كيستي ؟
-من نه دخترم و نه نيكوكار، من بازپرس هستم.
- بازپرس!… بگو بمن آيا گناهكارم ، منكه تمام زندگيم را درد كشيده ام ؟
- من چه ميدانم.
- پس بمن بگو آيا در دوزخ ه ستيم يا اينجا همستگان است ؟ اين مرد (اشاره بهمسايه اش ) الآن از شكنجه پل
چينود ، سگ زرين گوش و بوي گوگرد ميگفت و فرياد ميزد . پس ما دوزخي هستيم ؟ اما من هيچ گمان
نميكردم ، منكه آنقدر در زندگيم درد كشيده ام، آنقدر رنج برده ام ! مگر تو فرشته نيستي ؟
ناز پري ل بخند زد و گفت : - شماها چه ساده هستيد ! منهم يك نفرم مثل تو . اين مرد ديوانه است، يك هفته بيشتر
است كه ما از حرفها و حركات او كيف مي كنيم، گاهي خيال ميكند در كروثمان است ، گاهي در همستگان است و
گاهي هم در دوزخ است. مگر تو ملتفت نبودي ؟
- من همين الآن ملتفت شدم . تا حالا با خودم آفرينگان مي گفتم.
- پس موقع بدش را ديده اي ، اما از من بتو نصيحت چانه ات را بيخود خسته نكن ، حرفهاي بهتري داريم.
زربانو با حالت مشكوك گفت : - تو كه از طرف اهريمن نيستي ؟ تو كه نيامده اي مرا گول بزني ؟
- هنوز خيلي بچه اي ، چند شب است كه اينجا هستي ؟
- سه شب.
- مگر امشب نميرويم روي بام خانه تان . مگر كسي برايت آفرينگان نمي گويد؟
- در صورتيكه فايده ندارد!
- براي سرگرمي است ، ما عادت داريم شب هر مرده اي دسته جمعي ميرويم بالاي بام خانه اش … اوه ، اگر
بداني زندگي ما چقدر يكنواخت است!
- يعني مي خواهي بگوئي كه امشاسپندان ، ايزدان ، فرشتگان ، دوزخ ، همستگان ، كروتمان و همه اينها دروغ
است ؟
- من نميخواهم چيزي بگويم … افسوس ، ما هم روزگاري باور ميكرديم ! اما دنيا بقدر فكر آدمها محدود
نيست . تو گمان مي كني كه آدميزاد كوچك و بيچاره با زندگي پستي كه روي زمين كرده ، م رگ و زندگي ،
هستي و يا نيستيش در دنيا تأثيري دارد؟
- پس اينهمه دردي كه روي زمين كشيده ام همه بيهوده بود ، اينهمه رنجي كه بردم؟
- همين اميد، همين گول بتو اميدواري مي داد ، ديگر چه مي خواهي ؟ كاش ما هم ميتوانستيم خودمان را گول
بزنيم ! پس ما چه بگوئيم كه كهنه كار شده ايم و هر وقت يكنفر تازه وارد بميانمان ميآيد افكارش ما را بخنده
مياندازد؟
- اوه ….پس همه اش همين بود ؟
- من نميخواستم كه تو غضبناك بشوي ، فقط آمدم كه اگر از دستم بر بيايد بتو كمك بكنم.
- چه كمكي ؟
- از اشتباه بيرونت بياورم، بعد هم حرف بزنيم و درد دل بكنيم.
- من فقط مي خواستم ناهيد نادختري خودم را ببينم و باو دلداري بدهم.
- غم خودت را بخور ، زنده ها ، آنها خوشبختند. آزادند ولي ما !
- چطور؟
- آنها خوشبختند، آزادند ولي ما چه هستيم: يكمشت سايه هاي سرگردان با افكار شوريده كه در هم ميلوليم!
- پس شما تمام اين مدت را چه ميكنيد؟
- چشم براه هستيم …. هزار جور حرف ميزنند، ميگويند كه دوباره برمي گرديم روي زمين …افسوس، آيا
ممكن است ؟ روي زمين يك اميد فرار هست آنهم مرگ است ، مرگ ! ولي اينجا ديگر مرگ هم نيست ،
مامحكوميم ، ميشنوي ، محكوم يك اراده كور هستيم . وقتي كه روزها ، ماهها، سالها آن كنا ر كز كردي ،
روزهاي دراز تابستان ، شبهاي تاريك و سرد زمستان روزهاي ابر و تيره پائيز و مرده خودت را ديدي كه
زير رگبار ، زير آفتاب و برف و بوران خرده خرده از هم ميپاشد و كركسها سر آن دعوا ميگنند ، آنوقت
حرفهاي مرا بياد ميآوري.
- چه زندگي يا چه مرگ دردناكي ! مثل اينست كه اين افكار از تماشاي استخوان پوسيده و بوي گوشت گنديده
براي شما پيدا شده.
در اينوقت پنج سايه ديگر دور آنها جمع شدند . ناز پري به زربانو گفت : - اينها را نميشناسي ، جوانشير، آذين،
وندان، مهيار و نوشافرين هستند . پنج نفر با پنج جور عقيده كه هميشه باهم كشمكش دارند و ما از حرفهاي آنها
كيف ميكنيم.
زربانو گفت : در اينجا هم مگر اختلاف فكر و عقيده هست؟ من بخيالم درين جهان بجز راستي چيز ديگري نيست.
نازپري: چه اشتباهي ! ماهيت اشخاص كه عوض نميشود . اينها همان آدمهاي روي زمين هستند با همان افكاري
كه بگوششان خواند ه اند . اگر بنا بود فكر و شكل هر كسي تغيير ميكرد يك موجود تازه اي ميشد كه خودش را
مسئول پندار و كردار و گفتار گذشته خودش ميدانست.
زربانو:پس يك پاداش و جزائي هست و بيخود نمي گفته اند !
مهيار: زود نتيجه نگير ، نازپري گفت كه هر كسي با همان افكاري كه روي زمين داشته به اين جهان ميآيد، يعني
كسي نه فرشته ميشود و نه ديو . ولي اين دليل نميشود كه پاداشي در ميان باشد . مگر زندگي ما روي زمين از
روي عقل و منطق بود؟
زربانو: راستش من هنوز نمي دانم اين حرفهائي كه ميزنيد جدي است يا شوخي ميكنيد . آيا شما وه _ _آفريد
مادرم را نمي شناسيد؟ميخواستم او را ببينم ، از او بپرسم.
شهرام كه تازه در جرگه آنها آمده بود به مهيار گفت : - تازه آمده است نميداند.
جوانشير به زربانو گفت : اينجا ديگر كسي كسي را نميشناسد، توچه ساده هستي!
نوشافرين به زربانو گفت : به ، خداپدرت را بيامرزد ! دوازده سال پيش منهم روي زمين بودم و سينار را دوست
داشتم او هم مرا ميخواست و بعد از مرگ او من خودم را كشتم، بخيالم او را درين جهان ميبينم . حالا سايه ما
هميشه از هم گريزان است و سايه همديگر را با تير ميزنيم . آنجا براي شهوت ولي اينجا اين حرفها كهنه ميشود .
براي روي زمينيها، براي خوشبخت ها خوبست !
زربانو: پس شما بدون ترس، بدون اميد، بدون خوشي و شهوت و سرگرمي چه ميكنيد؟
نوشزاد كه بجرگه آنها ملحق شده بود گفت : شما ها هنوز عذاب گذرانيدن وقت را نميدانيد ، شكنجه فكري را نمي
توانيد بدانيد . هنوز نميدانيد كه بدبختي چيست . وقتيكه سالها ، روزها روي اين سنگهاي كوه ، كنار جويها ويلان و
سرگردان بسر برديد آنوقت مزه اش را ميچشيد.
زربانو: همه اين حرفها برايم تازگي دارد، پس ميخواهيد بگوئيدكه آهورامزدا با آفريدگاري….
نوشزاد حرف او را بريد : بينداز دور، اين مثلهاي بچگانه را كه بدرد خوابان يدن احمق ها ميخورد . بينداز دور ، اگر
آهورائي بود و بدست من ميافتاد….
زربانو: پس حالا فهميدم ما همه مان گناهكاريم و در دوزخ هستيم.
ناز پري : عادت ميكني . مگر روي زمين چه اميد و انتظاري داشتيم ؟ فقط با يك مشت افسانه خودمان را گول
ميزديم. هيچوقت كسي رأي ما را نپرسيده بود. هميشه محكوم بوده ايم.
شيرزاد بلند، تنومند و خنده رو جلو آمد و گفت : باز چه خبر است عزا گرفته ايد؟ شماها بلد نيستيد وقت خودتان
را بگذرانيد . چرا بزمين و آسمان دشنام ميدهيد؟ از من ياد بگيريد، من روي زمين همه اش مست بودم ، حالا هم
خوب جائي پيدا كر ده ام . روزها ميروم در سردابه خانه مان پاي كپ شراب مينشينم . هواي نمناك و بوي شراب
زندگي گذشته مرا روي زمين بيادم ميآورد. شماها زياد متوقع هستيد.
هشديو كه تازه وارد شده بود گفت : اين شيرزاد در زندگيش خوش بوده حالا هم خوش است . اصلا رگ ندارد .
پس من بيچاره چه بگويم كه زندگيم را رنج بردم و با خون دل پول جمع كردم و پولها را در قلك گذاشتم و پاي
درخت چال كردم.حالا هم هر روز كارم اينست كه ميروم پاي همان درخت كشيك ميكشم تا كسي آنرا نبرد .
ميرانگل: داغ مرا تازه كردي ، منهم بهمين درد گرفتارم . هر روز ميروم بازار كنار دكان فيروز شريك و همكارم
مي نشينم ، او چيز ميفروشد و من تماشا ميكنم تا مبادا كلاه سر ورثه من بگذارد.
زربانو: پس چرا شبها باينجا برميگرديد.
ميرانگل : چون ناگزيريم، بايد بيائيم پهلوي استخوان هاي خودمان وانگهي باينجا عادت كرده ايم . دورهم جمع
ميشويم، همدرديم، اينطور بهتر است. در تنهائي بما خوش نمي گذرد ، حالا ميماني مي بيني!
زربانو : آخرش كه چه بشود؟ پس اينهمه چيزها كه ميگفتند!
كهزاد: اينجا هم هر كسي چيزي مي گويد اما بايد رفت و ديد ! ما كه نديده ايم . يك نقطه سياه است . آيا در آن دنيا
ميدانستيم كه اينطور سرگردان ميشويم؟
زربانو : بدون كيف ، بدون سرگرمي !
نازپري : حالا دلگير نباش، عادت ميكني ، ما كارمان اين است كه دور هم مي نشينيم، از زندگي گذشته خودمان
روي زمين صحبت مي كنيم . در اينجا ديگر بد و خوب ، شرم و حيا و همه چيز برايمان يكسان است . هر وقت كه
مرده تازه اي ميآيد تا چند روز با او مشغوليم . گاهي ميرويم مرده هاي ديگر را از قبرستانها ميآوريم : از آئين و
اعتقادات خودشان براي ما صحبت مي كنند . از كارهاي روي زمين خودمان نقل ميكنيم . دو روز پيش بود، يكي از
آنها اينجا آمده بود . اسمش زعفران باجي بود، دلش نميخواست از اينجا برود ، آنقدر حرفهاي بامزه ميزد ! اما
بعضيها گوشت تلخند، خاموشند و از ما دوري ميكنند، و هميشه متفكر ، تنها بالاي كوهها ميگردند . مثلا آذرنوش
را ببين . آن بالا روي پله ها نشسته (اشاره )، هر وقت مرده تازه اي ميآورند ، ميآيد بدقت از نزديك بتن او نگاه
ميكند ، بعد ميرود همان بالا غمناك و افسرده مي نشيند . يكي ديگر سهراب هميشه با روان سگش كنار چاه ها
بگردش ميرود، چقدر خوب بود اگر زندگان براي ما ساز ميزدند و ميآمدند اينجا پهلوي مرده ها كيف ميكردند،
براي خودشان هم بهتر بود، چون يادشان ميافتد كه روزي مثل ما ميشوند. آنوقت بيشتر از زندگي لذت ميبردند.
زربانو: مرده هاي ديگر چه ميگويند، آنهائي كه ميرويد از گورستانها ميآوريد ؟
ناز پري : نه ، كار و بار ما بهتر است ، ما اينجا شاهي مي كنيم . آنها را زير خاك و گل ميكنند . چه تاريك، ترسناك
و پليد است ! مار و مو ر تن آنها را ميخورد و پيوسته با هم كشمكش دارند، برخي از آنها بدخمه ما پناه ميآورند .
ما اينجا آزاديم . مانند يك كشتي كه روي درياي طوفاني ول شده باشد . پهلوي هم هستيم . آزادانه درد دل
ميكنيم. دور از جار و جنجال و گريه و زنجموره هستيم و تا آخرين ذره تن خودمان را كه از هم مي پاشد بچشم
خودمان مي بينيم. من هرگز دلم نميخواست با آن كثافت مرا زير گل بكنند.
زربانو: من دارم ديوانه ميشوم ، منكه اينهمه در زندگيم درد كشيده ام.
كهزاد : چون وچرا ندارد، گويا فراموش ميكني كه محكوم هستيم . اگر ميتواني تغيير بده ، با اين عقل دست و پا
شكسته خودمان ميخواهيم براي وجود چيزها منطق بتراشيم . مگر كدام چيز از روي عقل است؟ روي زمين شكم
و شهوت جلو چشمها پرده انداخته ، اما ازين بالا كه نگاه بكنيم زندگي روي زمين مثل افسانه اي بنظر ميآيد كه
مطابق فكر يكنفر ديوانه ساخته شده باشد.
زربانو : من دلم گرفت ، پس تا دنيا دنياست بايد بهمين حال بمانيم ؟
رشن كه با سايه هاي ديگر بآنها نزديك شده بود، گفت : آنقدر بايد صبر بكنيم تا بكلي در فروهر ممزوج و نابود
بشويم .
آذين : بحرفهاي اين گوش ندهيد ، حواسش پرت است، همان افكاري كه روي زمين بگوش او خوانده اند تكرار
ميكند.
رشن : پس تو معتقد نيستي كه ما در تن آدمهاي ديگر و يا جانوران حلول ميكنيم تا از پليدي ماده برهيم؟
آذين: كه بعد چه بشود؟
رشن : روح مجردي بشويم.
آذين : مگر وقتيكه روح آمد مجرد نبود ؟ بر فرض هم كه مجرد شد بكجا برميخورد ؟ و يا اينكه روي زمين
كارخانه روح مجرد سازي است ؟ ول كن ، اين افكار كوچك زمينيهاست ، مسخره است .
رشن : و هميشه بچيزهاي موهوم معتقدي .
آذين : تو هم هميشه بچيزهاي موهوم معتقدي .
رشن : آيا اينهمه درد، اينهمه زجري كه روي زمين مي كشيم ، و يا در اينجا متحمل ميشويم بيهوده است؟
آذين : تو از روي ا حساسات خودت فلسفه ميبافي ، براي گول زدن خودت است . اما چشمت را باز كن . اين
شيرزاد (اشاره ) را ببين ، تمام زندگيش شراب خورده و مست بوده، حالا هم كنار كپ شراب خودش ميرود و
كيف ميكند . برعكس هشديو كه مثل جهودها پول جمع كرده ، حالا هم بالاي پولش كشيك ميدهد و رو ز و شب
فكرش آنجاست ، چرا اينطور شده؟ نه تو ميداني و نه من، منطق هم ندارد . چرا ما اينجا سرگردانيم؟ چرا روي
زمين بوديم؟ نه تو ميداني و نه من . پس بهتر اينست كه حرفش را نزنيم.
رشن : تو بخيالت همه مثل تو بي فكرند؟ اگر بنا بود همه مرده ها بمانند، چند صد سال است كه اين دخمه درست
شده ، چند هزار نفر مرده را اينجا گماشته اند، پس سايه آنها كجاست ؟
همه آنها در فروهر حل شده اند، فقط دسته اي ميمانند كه به زندگي مادي علاقه دارند . بعد آنها هم ميروند و در
جسم بچه ها حلول ميكنند تا دوباره روي زمين بدنيا بيايند، و اينكار آن قدر تكرار ميشود تا بكلي از آلاي ش ماده
پاك بشوند و دسته اي كه علاقه مادي آنها بريده شده داخل قواي طبيعت ميشوند تا بكلي از بين بروند.
آذين : پس به عقيده تو بايد عده مردم كم بشود چون يك دسته روح از بين مي روند.
رشن : روح جانوران كه ترقي ميكند بجسم آدمها حلول ميكند، و ممكن است آدمهاي شهوتي در جسم جانوران
بروند. يك نقاش در جسم شبپره حلول كرده من او را ميشناسم . هميشه دور از مردم روي گلهاي وحشي
مينشيند.
آذين : كي براي تو خبرش را آورده ؟ نه ، اشتباه مي كني روح هم ميميرد . اينها همه فرضيات است . آنها كه قواي
ماديشان بيشتر است، بيشتر ميمانند، بعد كم كم ميميرند . چطوربدون تن ميشود زندگي جداگانه داشت؟ همه چيز
روي زمين و آسمانها دمدمي ، موقتي و محكوم به نيستي است. چرا ما بخودمان اميد زندگي جاوداني را ميدهيم؟
رشن : پس ما ، همين وجود ما را تو انكار ميكني؟
آذين: وجود زنده هاي روي زمين را هم انكار ميكنم . آيا در حقيقت زندگان هم وجود دارند؟ آيا بيش از يك
موهوم هستند؟ يك مشت سايه كه در اثر يك كابوس هولناك ، يا خواب هراسناكي كه آدم بنگي ببيند بوجود آمده
اند، از اول يك وهم ، يك فريب بيش نبوده ايم و حال هم بجز يك مشت افكار پريشان موهوم چيز ديگري نيستيم!
ناز پري بميان آمد، باز هم رشن و آذين بهم افتادند ! سرمان درد گرفت از بسكه منفي بافي مي كنند . بگذاريد از
زربانو بپرسيم چه كيفهايي روي زمين كرده ، حرفهاي شما تازگي ندارد.
زربانو كه دوباره بمرده خودش خيره شده بود سرش را بلند كرد و گفت : بازهم زمين ؟
ناز پري : البته كه زمين . روي زمين ساز هست ، پول هست ، شراب هست، خواب هست، فراموشي هست ، عشق
هست ، دوندگي ، گرسنگي ، گرما ، سرما، تشنگي ، گردش و حتي اميد خودكشي هست ، ولي ما هيچ دلخوشي
نداريم . ما با زندگي زنده ها خوشيم و با حرفش خودمان را گول ميزنيم.
زربانو: در صورتيكه دخالتي در زندگي يكديگر نداريم!
نازپري : چرا ، اوه برعكس وقتيكه زندگان از ما ياد كنند بقدري خوشوقت ميشويم كه اندازه ندارد و براي همين
است كه آفرينگان ميگويند و درون مي يزند، چون بياد زندگي خودمان روي زمين ميافتيم . همه تفريح ما ا ينست
كه با يك دسته از دوستان برويم بالاي بام خانه مان و برايمان آفرينگان بگويند . اگر نگفتند بتوسط مهر سروش
بنزد آهورا مزدا شكايت ميبريم . يك هفته ديگر سرسال من است . دخترم برايم آفرينگان ميگويد، ترا هم ميبرم ،
راستي مگر تو كسي را نداري برايت آفرينگان بگويد .
نازپري: روي زمين چه كيفهائي كرده اي؟
زربانو :–من تنها كيفم اين بود كه بميرم، همه اش بآرزوي اين دنيا بودم تا شايد فرهاد را ببينم.
نازپري : بيچاره !… هي ميگفتي كه من خيلي درد كشيده ام.
زربانو: من و خواهرم نوشابه هر دو عاشق پسر عمويم فرهاد شديم . فرهاد مرا خ يلي دوست داشت ولي چون
نوشابه از عشق خودش بفرهاد برايم گفته بود . من خودداري كردم و هر چه فرهاد بمن پيشنهاد زناشويي كرد
من رد كردم . تا اينكه فرهاد ناخوش شد و بعد از دو ماه جلو ما جان كند و مرد . و من و خواهرم سر نعش او
سوگند ياد كرديم كه تا زنده هستيم شوهر ن كنيم. جامه كبود پوشيديم و همه فكر و ذكرمان فرهاد بود . نوشابه
هم پارسال مرد و من تنها ماندم، از تنهائي رفتم يك دختر سر راهي برداشتم، همين ناهيد حالا سيزده سال دارد.
نازپري: اينها كه كيف نبود!
زربانو : چرا ، يكشب ، فقط يكشب من كيف كردم و از زندگي خودم لذت بر دم و باقي زندگي من دور ياد بود
همان يك شب چرخ مي زد و باميد آن زنده بودم . آن شبي بود كه من تنها در خانه بودم و فرهاد بيخبر وارد شد .
هر چه خواست برگردد من نگذاشتم و او را نگهداشتم . حياط ما بزرگ است بالايش سه اطاق دارد با يك ايوان و
جلوش باغ است كه ميان چمنز ار يك چفته مو درست كرده اند . اتفاقًا در آن شب هوا بقدري ملايم و خوب بود ،
مهتاب هم درآمده بود و نسيم خوشي ميوزيد . من و فرهاد رفتيم زير چفته مو روي كنده درخت نشستيم . فرهاد
از عشق خودش برايم ميگفت و بازوهايم را فشار ميداد ، من هرگز اين شب را فراموش نميكنم!
نازپري : پس تو كسي را نداري تا برايت آفرينگان بگويد .
زربانو : چرا مگر نگفتم كه ناهيد نادختريم هست، حتمًا او برايم آفرينگان ميگويد . اگر بداني چقدر مرا دوست
داشت !
نازپري : پس برويم روي بام خانه ات و تماشا بكنيم، حالا ما راهم با خودت ميبري؟
زربانو : برويم.
همه همسايه ها دسته جمعي بلند شدند و دست هم را گرفتند . نازپري دست زربانو را گرفت ، روي پاهايشان
ميلغزيدند و كم كم از زمين بلند شدند و مثل باد و يا تيري كه از كمان بگذرد حركت مي كردند . تا اينكه زربانو
خانه اش را نشان داد و همه آنها روي بام آن خانه فرود آمد ند ، در ايوان خانه يك چراغ ميسوخت ، يك قاليچه
افتاده بود و يك بغلي شراب و يك سبد گيلاس و آلبالو گذاشته بودند . باغچه جلو ايوان تميز و آب پاشي شده
بود. چمن ها برنگ سبز سير جلو روشنائي مهتاب مثل مخمل موج ميزد، هواي نمناك كه در آن عطر گل ياس و
شب بو و گلهاي س رخ و زرد ميلرزيد ، درختها روي چمن سايه انداخته بودند و خاموشي كامل همه جا
فرمانروائي داشت .
نازپري گفت : انگار كسي خانه نيست!
هشديو : زنده ها بفكر مرده ها نيستند!
شهرام : عوض آفرينگان شراب و سبد ميوه !
نازپري به زربانو : اين همان دختري است كه گمان مي كردي ترا دوست دارد شب سوم مرگت در خانه نيست !
آذين : چه راه دوري بود!
نوشزاد : دختر سر راهي بهتر ازين نميشود!
آذين : از كجا كه بهدين باشد؟
ميرانگل به زربانو : نامزد هم دارد؟
زربانو : هرگز ، ناهيد را ميگوئيد؟ بيخود گناهش را نشوييد دختر دست و دامان پاكي است .
ميرانگل : پس كجا رفته؟
زربانو : يك دختر تنها ، شايد رفته چيزي بخرد و برگردد.
ميرانگل : زنده ها ! خوشا بحالشان كي به فكر ماست!
زربانو با دستش به نازپري نشان ميداد و ميگفت : ببين آن شب مهتاب كه گفتم درست همينجور بود . آنجا چفته
چرا »: مو را ببين ، من و فرهاد رفتيم ز ير همين چفته نشستيم . فرهاد دستهاي مرا در دستش گرفته بود و ميگفت
آنقدر غمناكي ؟ چرا اينطور شدي ؟ تو پيشتر اينطوري نبودي ، هيچ ميداني اگر مرا رد بكني چه بمن خواهد
گذشت ؟ ….. نه ، نميتوانم طاقت بياورم . زري جان آيا كس ديگر را ميخواهي ؟ بمن بگو ، من خوشي ترا ميخواهم
من سرم پائين بود بحرفهاي او گوش ميدادم ولي «. و بس ، اگر كس ديگر را ميخواهي با او زناشوئي بكني ، بگو
نميداني چه حالي بودم !
نازپري : ماهر كداممان هزار تا ازين حكايتها داريم، اينها كه چيزي نيست . پس آفرينگان چطور شد؟
هشديو: بيخود از كار خودمان بيكار شديم!
شهرام : تا ما باشيم كه باين آساني گول نخوريم.
رشن : از دست او پيش اورمزد شكايت ميكنيم.
آذين : پيش كي شكايت ميكني؟
رشن : او بايد بداند كه ما احتياجي به آفرينگانش نداريم، ولي اگر او روان ما را يشته بود ما بلاها و رنجها را از
تن و روان او بهتر مي توانستيم دور بكنيم.
آذين : بچگي را كنار بگذار ، اگر احتياج نداشتيم چرا آمديم، و حالا چرا ميخواهيم شكايت بكنيم؟ و اگر بلا گردان
هستيم اول از جان خودمان بلاها را دور بكنيم، اگر ميتوانستيم!
هشديو : بيخود معطل ميشويم، برگرديم .
همه آماده رفتن شدند، زربانو شرمن ده و سرافكنده با وجود آن شوقي كه آنها را آورده بود ناچار بلند شد و
ناگاه در هميندم در خانه باز شد و دو هيكل سفيد پوش مثل سايه وارد شدند . ناهيد بود با يك مرد جوان كه او
هم لباس سفيد پوشيده بود . با هم ميخنديدند و آهسته حرف ميزدند . ناهيد در را بست، بعد آن جوا ن دستش را
بكمر او انداخت ، روي چمن ها خيلي آهسته ميلغزيدند و بسوي چقته مو ميرفتند . سايه آنها روي چمن كش
ميآمد، بهم ماليده ميشد بعد توأم ميگشت و دوباره از هم جدا ميشد و باز يكي ميگرديد . در صورتيكه خودشان
متلفت نبودند ولي سايه هاي روي بام كوچكترين حركت آنهار ا با دقت مواظب بودند . بعد رفتند زير چقته مو روي
كنده درخت نشستند و پشت سايه لرزان برگ درختان ناپديد شدند . فقط گل هاي نسترن و گلهاي زرد بزرگ
آفتابگردان را نسيم آرامي تكان ميداد و در هواي ملايم نمناك پرتو ماه ميلرزيد . بقدري اين پيش آمد ناگهاني بود
كه همه سايه هاي روي بام سرجايشان خشك شده بودند.
آذين گفت :–ديدي آفرينگان نگفت؟
نازپري پيشنهاد كرد: برويم جلو به بينيم چه ميگويند.
ولي زربانو جلو او را گرفت و گفت : نه حيف است . حالاديگر برگرديم، تا همينجا كافي است، يك تكه ، يك لحظه
زندگي مرا بياد آورد . جلوم مجسم كر د، ميترسم از قدرش بكاهد . نزديك نبايد رفت ، چون عشق مثل يك آواز
دور ، يك نغمه دلگير و افسونگر است كه آدم زشت و بد منظري ميخواند . نبايد دنبال او رفت و از جلو نگاه كرد،
چون ياد بود و كيف آوازش را خراب مي كند و از بين ميبرد . در آستانه عشق هم نبايد جلوتر رفت تا همينجا بس
است. همين خوب بود . از هر درودي ، از هر آفرينگاني روان من بيشتر كيف برد . چون تمام آن يك لحظه خوشي
مرا ، سرتاسر جوانيم را دوباره جلو چشمم مجسم كرد. نه نبايد از آستانه آن گذر كرد. تا همينجا بس است.
بعد دسته جمعي برگشتند . زربانو دوباره رفت بالاي س ر مرده خودش دست زير چانه اش زد و نشست و ديگر با
كسي حرف نزد .خاموشي كامل دوباره برقرار شد . همه سايه ها بهت زده دور هم نشسته بودند ، فقط از دور
صداي خنده كفتار و زوزه شغال ميآمد.

دوشنبه، دی ۰۵، ۱۳۸۴

به ياد زلزله بم:

عید و امسال
عيدي ندارم
گذاشتی رفتی عزیزم
من بي‌قرارم

عيد و امسال
تنهاي تنهام
بجاي عيدي عزيزم
من تو رو مي‌خوام

از وقتي رفتي
غمگين خونه
گريه‌ام مي‌گيره
با هر بهونه

رفتي و موندم
با اين همه درد
هرگز نميشه
فراموشت كرد

عيد و امسال
عيدي ندارم
گذاشتي رفتي عزيزم
من بي‌قرارم

عيد و امسال
تنهاي تنهام
بجاي عيدي عزيزم
من تو رو مي‌خوام

اگرچه نيستي
ياد تو اينجاست
عشقت توي
قلب ماهاست

هرجا كه هستي
خدا به همرات
دعاي خير
پشت و پنات

هرجا كه رفتي
خدا به همرات
هرجا كه هستي
خدا به همرات

دوستك (از آلبوم فراري - منصور)

یکشنبه، دی ۰۴، ۱۳۸۴

روح غمگين هنگامي كه با روحي شبيه خود متحد مي‌شود تسكين مي‌يابد. دلهايي كه به واسطه غم به‌هم گره مي‌خورند، در شوكت شادماني از هم جدا نخواهند شد.

حدود 6 ساعت ديگر سالگرد فاجعه بم خواهد بود. چرا بايد خانه هاي بمي ها آهن نمي داشت؟ چرا؟
گفته باشم كه بعد شاكي نشيد.
من هر جايي كه ازم آدرس سايت شخصي بخوان چون كسي غير از من تو ماهتاب نمي نويسه آدرس اينجا رو به عنوان سايت شخصي ام مي دم. اما مساله به همينجا ختم نمي شه.
اگه پس فردا اومديد و ديديد كه پسورد سايت عوض شده شاكي نشيد.

دوستك
سلام آقاي آشفته!
من هر كار كردم نتونستم تو سايتتون كامنت بذارم.
تعطيلات خوش بگذره...

دوستك

شنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۴

آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآی
آدم! هایی که بر ساحل نشسته اید دارید آب می خورید.
من
در وسط دریا دارم بیشتر آب می خورم.
دلتون بسوزه.

دوستک

جمعه، دی ۰۲، ۱۳۸۴

سلام
يه سايت جالب http://www.khatamionline.com/
اينجا مي تونين فحشهاي جديدالاختراع خودتون رو امتحان كنين.

دوستك

پنجشنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۴

اين هم فال شب چله ما با كمي تاخير:

نو بهار است در آن كوش كه خوشدل باشي
كه بسي گل بدمد باز و تو در گل باشي

من نگويم كه كنون با كه نشين و چه بنوش
كه تو خود داني اگر زيرك و عاقل باشي

چنگ در پرده همين مي‌دهدت پند ولي
وعظت آنگاه كند سود كه قابل باشي

در چمن هر ورقي دفتر حالي دگر است
حيف باشد كه ز كار همه غافل باشي

نقد عمرت ببرد غصه دنيا به گزاف
گر شب و روز در اين قصه مشكل باشي

گر چه راهي است پر از بيم ز ما تا بر دوست
رفتن آسان بود ار واقف منزل باشي

حافظا گر مدد از بخت بلندت باشد
صيد آن شاهد مطبوع شمايل باشي

دوستك
هر روز قبل سحر، از داخل کوچه اتاق او را مي‌پاييد. هميشه وقتي به آن کوچه مي‌رسيد اندام برهنه و خوش تراشش را از قاب پنجره مي نگريست و آه مي کشيد.
هر بار مرد تازه اي را مي‌ديد که کنار تخت او، لباس مي‌پوشد. با خودش مي‌گفت »: نکند عاشق شده‌ام؟«
دماغش را با آستين نارنجي رنگش پاك مي‌کرد و جارو را بر زمين مي‌کشيد و طول کوچه را زيگزاگ تا انتها مي‌رفت .
http://hees2.blogspot.com

چهارشنبه، آذر ۳۰، ۱۳۸۴

با سعيد رفته بوديم سينما فيلم يك بوس كوچولو. تو صف بليط واستاده بوديم. نوبت ما كه شد سعيد رفت جلو گفت آقا دو تا بوس كوچولو بدين.
اينجا بود كه من در شرعي بودن تمايلات سكسي سعيد شك كردم.

دوستك

سه‌شنبه، آذر ۲۹، ۱۳۸۴

کی منتظر میشینه حتی شبای یلدا
همش تقصیر این آخونداست.

دوشنبه، آذر ۲۸، ۱۳۸۴

سلام
دیشب برای چندمین بار نشستم فیلم طعم گیلاس ساخته کیارستمی محصول سال 1997 رو تماشا کردم.
ماجرا مربوط به یه بابایی می شه که می خواد خودکشی کنه. تو بیابون یه چاله کنده و دنبال یه نفر می گرده که وقتی مرد (تو اون چاله) بیاد و روش رو با خاک بپوشونه.
در این بین به آدمهای مختلفی برخورد می کنه. مثلا به یه سرباز برخورد می کنه و سربازه وقتی می فهمه که طرف ازش چی می خواد حاضر به انجامش نمی شه و دلیلهای اون برای خودکشی جالبه اما نکته جالب فیلم برخوردش با یه طلبه است و حرفهایی که بینشون رد و بدل می شه. حتما این فیلم رو ببینین.
این هم برای علی که گفته چرا پست نمی نویسی. خب به بقیه هم بگو.

یکشنبه، آذر ۲۷، ۱۳۸۴

سلام
شب چله نزدیکه.
مبارک باشه.

پنجشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۴

Imagine it , even though , it is hard to do so
A world in witch every man is very lucky.
A world in witch money , race and power are not considered as position.
The reply to homophonies is not riot police.
Neither it has nuclear bomb nor bomber , nor mortar.
No child would leave his foot on the landmine anymore.
All are free and without pain.
You won’t read , whales sucide in the newspaper.
Imagine a world without disgust and gunpowder.
Without opinionated cruelty , without panic and coffin.
Imagine it , even if it is a crime.
Even if your throat is filled with collyrium by calling its name.
Imagine a world in which prison is a legend.
All of the wars of this world has lead to armistice.
No body is the master , people are of the same position.
Every seed of wheat is a share for every man.
With no border and domination , fatherland means the whole world.
Imagine that you can be the fulfillment of this dream.

چهارشنبه، آذر ۲۳، ۱۳۸۴

سه‌شنبه، آذر ۲۲، ۱۳۸۴

نمی دونم چی بگم و چجوری تشکر کنم! شاید این یه هفته هر چند امتحان داشتم ولی دائما تو حال و هوای نوستالژیک سالهای پیش بودم! نوشته بودم برای مجتبی که واقعا اون لحظه پشت تلفن شکه شده بودم! خواب بودم... هیچ کس هم نبود و همه چراغها هم خاموش بود و بعد موبایلم زنگ و صدایی آشنای محمد و بعد یه عالمه سر و صدا که من اول فکر می کردم خط روی خط افتاده و داشتم ته دلم مخابرات رو فحش می دادم! در اون لحظه شاید اصلا تصورش هم برایم محال بود!
دوستك، حسين، محمود، مجتبي، سعيد، احمدعلي
ياسين و حسام عزیزم مرسی که این همه انرژی و احساس خوب که برام ایجاد کردید. باور کنید اینجا باید خیلی قوی بود تا دیپرس نشد! این هوای سرد و تاریکش و دوری و فشار درس هایی که باید در عرض ۳ هفته بخوانی و امتحان بدی و پروژه تحویل بدی خیلی خسته و بی انگیزم کرده بود. همچین مسیحایی حال دادید و باور کنید از صد تا Red Bull هم بهتر بود!!!

اینم عکس چند ساعت بعد اون سورپرایز که دومیش اتفاق افتاد و هم خونه ای های باحالم یه حال اساسی دادن!
از سمت راست: عزیز(ایران) یادآوری کردم واسه اونا که قیافه! من یادشون رفته. ملک الصادق (فلسطین) و کواکو براکو (Kwaku Brako from Ghana)
آيا مي توانيد ...؟ - سخن روز

آيا مي توانيد ... ?

آيا مي توانيد گريه كنيد ؟
جدي مي گويم
اين را آزموده ايد ؟ ؟
چند وقت است كه نه ؟
نه ؟
ببينيد ، مي توانيد بيازمائيد ؟
به راستي ، آيا هنوز مي توانيد گريه كنيد ؟
- نه خود خالي كردن ، از استيصال و زبوني -
كه از دوست داشتن
به " زندگي " انديشيدن
« انسان » را باور كردن
و در بسترِ « شعور» عشق ورزيدن
*
من تازه گي ها گريسته ام
بر خودم ، بر تو
بر همه مان
- بر انسان -
آخر وقتي كه آدمي نتواند پاي بكوبد
بايستي كه بر خويشتن به گِريد
يا ديگران بر او بگِريند
دريغ از گامي ، به نجاتِ جاني
سخني از جنسِ زندگي و زمين شِنفتن
و دريغا بر بازمانده افسوسي و تأسفي
ياوه ها يِ مجعولِ دكان داران
به پايِ گذرانِ اهريمني انگليان
آدمكاني از جنسِ ناداني و ناتواني
با گوش هائي بسته و چشماني كور
سر از « فهم » باز زده
كه " زندگي" را وعده به فردا مي دهند
و آدمي را - به جّرمِ زيستن - بر " صليب " مي كنند
*
آيا مي توانيد شادمان و غمگين شويد ؟
خنده را كه ، با هر طنزي مي تواند خريد
گريه را نيز ، به هر عزا و ماتمي " خيرات " مي كنند
اما مي توانيد بركسي - يا چيزي - " خشم " به گيريد ؟
مي توانيد به رنجيد ؟
تازه گي ها دِلِتان گرفته است ؟
كم حوصله و خسته و منزوي هم شده ايد ؟
خود پسند و مغرور و تنها هم ؟ ؟
- اين ها كه همه بيماري است
پزشكي مي بايدتان ، روان درماني -
اما اين ها را نمي گويم
مي پرسم : آيا تازه گي ها گريسته ايد ؟
نه از ناتواني و زبوني
- و در عروسي و ماتم -
كه از احساس و اشتياق ، از " عشق "
لرزه هايِ دوست داشتن
در آغوش هايِ ناپيدا
گريستن بر تنهائيِ انسان و به همراهيِ او
در تنگاتنگِ شانه هايِ محبت ؟
*
آيا مي توانيد بر آدمي گريه كنيد ؟
او را دوست بداريد
و در اندوه و رنج ش اندوهگين شويد ؟
بر انسان دل به لرزانيد ؟
نه كه از " رُحم "
- خدايِ " رحم " اكنون ديري است به " قهر " نشسته است -
كه از عشق ، از ستايشِ " انسان " ؟
*
آيا مي توانيد گريه كنيد ؟
عشق به ورزيد ؟
" انسان " را دوست به داريد ؟
و با او به " زندگي " برخيزيد ؟
آيا ... مي توانيد ؟
*
شعري از دفترِ « شرح دقيقِ فاجعه » 1382 گشوده تا كنون .

http://zojaji.blogspot.com/
سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی
همه بلبلان بمردند و نماند حتی غرابی

اون غرابی که نمونده منم.

دوستک

یکشنبه، آذر ۲۰، ۱۳۸۴

I like to play blackjack. I'm not addicted to gambling, I'm addicted to sitting in a semi-circle.

doostak

جمعه، آذر ۱۸، ۱۳۸۴

سلام
اين هم عكسهايي كه قول داده بودم. اوني كه وسط جمع سعيد براش شاخ گذاشته خود عزيز تشريف داره.

شمع ها رو فوت كن تا صد سال زنده باشي.

عزيز داره كيك رو مي بره.

دوستك
جاي دچار و عليش و مريم و امير و خانمش خالي بود. ديشب تو خوابگاه تولد عزيز بود. اول كه براي عزيز تولد گرفتيم. تلفني هم باهاش حرف زديم. بعد هم تا خود صبح شلم و هارتس بازي كرديم. قرار بود محمود بره يه خورده Codec دانلد كنه تا فيلمهاي تولد رو كه به فرمت 3gp بود به يه فرمت آدم واري تبديل كنيم ولي ويروس گرفت و ويندوزش ديگه بالا نيومد و ...
خلاصه قرار بود الان عكسهاي ديشب رو اينجا بذارم ولي عكسها رو خوابگاه جا گذاشتم. طلبتون.
خوش باشيد.
دوستك
حسين
محمود
مجتبي
سعيد
احمدعلي
ياسين
حسام

چهارشنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۴

شب بود. پنجره در ماتم نسيم به خاك نشسته بود. تا فصل را تفسير كند. گرد و غبار دل روي تمام ترانه را گرفت. درد پر زد و رفت.
بالاخره بعد از مدتها امروز حالم خوبه...

دوستك

جمعه، آذر ۱۱، ۱۳۸۴

یاده اون روزایی که مسلمون بودیم بخیر بچه ها!
یاد اون روزایی که جلسه قرآن می رفتیم...
خواب اون پیرمرد جلسه قرآن چینی فروش تو حسینیه گاز رو میدیدم ...
کسی هست هنوز مسلمون باشه به اون معنا ...

عزیز
سلام
بدون هيچ شكي سلام كپيرايت هيچ كس نيست
من براي پست خودم يه كامنتي گذاشتم كه احمدعلي گفت نفهميده منظورم چي بوده. البته مايه خوشبختي يه كه آدم خودشو خالي كنه وكسي رو هم ناراحت نكنه ولي شايد بد نباشه منظورم رو توضيح بدم.
از بعد از ماجراي سوسايدم نظرم نسبت به خيلي چيزها عوض شد و اين همان چيزي است كه باعث شده تا پست مذكور رو بنويسم اما بعد از بيمارستان 506 و ملاقاتي كه با مرجان داشتم دوباره كمي نظرم عوض شد. حدود يكماهه كه نماز نخوندم. شبها خوابهاي عجيبي مي بينم و تمايلي به خوردن داروهام ندارم. اما هر وقت كه مي خواستم تا تو ماهتاب چيزي بنويسم به پست خودم و كامنتهايي كه براش گذاشته شده برمي خوردم و ناراحت از اينكه ممكنه نوشته هام دل بعضي ها رو برنجونه از نوشتن منصرف مي شدم.
اما بالاخره اگه اين حرفها رو تو ماهتاب هم ننويسم پس به كي بگم؟ دارم مي تركم. اوضاع خيلي بده، خيلي. اگه مشهد نبودم و نگراني خانواده نبود تا حالا صدتا سوسايد ديگه انجام داده بودم. همونطور كه هر ساعت تو ذهنم انجام مي دم.
اين هم براي اونايي كه مي گن من زيادي همه چيز رو تو خودم مي ريزم.
ببخشيد اگه كسي رو ناراحت كردم.

دوستك

عکسها:
غبار گذشته بر پنجره فردا Š

www.flickr.com
My Odeo Podcast

بایگانی کل


اینجا اسمش لینکدونی ه


2004-2006 Maahtaab ©

Template borrowed from Geir Landr? with minor changes