سهشنبه، مهر ۰۵، ۱۳۸۴
يكي بود يكي نبود، غير از خدا هيشكي نبود!
يه موش بود، تو سولاخ نميرفت، جارو به دنبش بست؛ اومد بره تو سولاخش، دنبش وراومد.
موش رفت پيش دولدوز گفت: "دولدوز، دنب منو درز و وا درز ده."
دولدوز گفت: "از جولا نخ بسون بيار، تا من دنبتو درز و وادرز دم."
موشه رفت پيش جولا گفت: "جولا نخي ده، نخي دولدوز ده، دولدوز دنب منو درز و وادرز ده."
جولا گفت: "يه تخم مرغ واسه من بيار تا بهت نخ بدم."
موشه رفت پيش مرغه گفت: "توتو تخي ده، تخي جولا ده، جولا نخي ده، نخي دولدوز ده، دولدوز دنب منو درز و وادرز ده."
مرغه گفت: "برو از علاف ارزن بسون بيار، تا بهت تخم بدم."
موشه رفت پيش علاف گفت: "علاف ارزن ده، ارزن توتو ده، توتو تخي ده، تخي جولا ده، جولا نخي ده، نخي دولدوز ده، دولدوز دنب منو درز و وادرز ده."
علافه گفت: "برو از كولي غربيل بگير بيار تا بهت ارزن بدم."
موشه رفت پيش كولي گفت: "كولي غربيل ده، غربيل علاف ده، علاف ارزن ده، ارزن توتو ده، توتو تخي ده، تخي جولا ده، جولا نخي ده، نخي دولدوز ده، دولدوز دنب منو درز و وادرز ده."
كولي گفت: "برو از بزي روده بگير بيار، تا برات غربيل ببافم."
موشه رفت پيش بزي گفت: "بزي روده ده، روده كولي ده، كولي غربيل ده، غربيل علاف ده، علاف ارزن ده، ارزن توتو ده، توتو تخي ده، تخي جولا ده، جولا نخي ده، نخي دولدوز ده، دولدوز دنب منو درز و وادرز ده."
بزي گفت: "برو از زمين علف بگير بيار من بخورم، انوخت سرم را ببر، رودههام را دربيار بده به كولي."
موشه رفت پيش زمين گفت: "زمين علف ده، علف بزي ده، بزي روده ده، روده كولي ده، كولي غربيل ده، غربيل علاف ده، علاف ارزن ده، ارزن توتو ده، توتو تخي ده، تخي جولا ده، جولا نخي ده، نخي دولدوز ده، دولدوز دنب منو درز و وادرز ده."
زمين گفت: "برو آب از ميراب بگير به من بده تا علفت بدم."
موشه رفت سر جوب ديد قورباغهه تو آب بالا و پايين ميره، بگمون اينكه قورباغهه ميرابه گفت: " ميراب آبي ده، آبي زمين ده، زمين علف ده، علف بزي ده، بزي روده ده، روده كولي ده، كولي غربيل ده، غربيل علاف ده، علاف ارزن ده، ارزن توتو ده، توتو تخي ده، تخي جولا ده، جولا نخي ده، نخي دولدوز ده، دولدوز دنب منو درز و وادرز ده."
قورباغهه جوابي نداد، هي غوري كرد رفت بالا، رفت پايين. موشه اوقاتش تلخ شد، جست زد رو غورباغهه، آب بردش.
قصه ما به سر رسيد،
كلاغه به خونهاش نرسيد.
دوستك
يه موش بود، تو سولاخ نميرفت، جارو به دنبش بست؛ اومد بره تو سولاخش، دنبش وراومد.
موش رفت پيش دولدوز گفت: "دولدوز، دنب منو درز و وا درز ده."
دولدوز گفت: "از جولا نخ بسون بيار، تا من دنبتو درز و وادرز دم."
موشه رفت پيش جولا گفت: "جولا نخي ده، نخي دولدوز ده، دولدوز دنب منو درز و وادرز ده."
جولا گفت: "يه تخم مرغ واسه من بيار تا بهت نخ بدم."
موشه رفت پيش مرغه گفت: "توتو تخي ده، تخي جولا ده، جولا نخي ده، نخي دولدوز ده، دولدوز دنب منو درز و وادرز ده."
مرغه گفت: "برو از علاف ارزن بسون بيار، تا بهت تخم بدم."
موشه رفت پيش علاف گفت: "علاف ارزن ده، ارزن توتو ده، توتو تخي ده، تخي جولا ده، جولا نخي ده، نخي دولدوز ده، دولدوز دنب منو درز و وادرز ده."
علافه گفت: "برو از كولي غربيل بگير بيار تا بهت ارزن بدم."
موشه رفت پيش كولي گفت: "كولي غربيل ده، غربيل علاف ده، علاف ارزن ده، ارزن توتو ده، توتو تخي ده، تخي جولا ده، جولا نخي ده، نخي دولدوز ده، دولدوز دنب منو درز و وادرز ده."
كولي گفت: "برو از بزي روده بگير بيار، تا برات غربيل ببافم."
موشه رفت پيش بزي گفت: "بزي روده ده، روده كولي ده، كولي غربيل ده، غربيل علاف ده، علاف ارزن ده، ارزن توتو ده، توتو تخي ده، تخي جولا ده، جولا نخي ده، نخي دولدوز ده، دولدوز دنب منو درز و وادرز ده."
بزي گفت: "برو از زمين علف بگير بيار من بخورم، انوخت سرم را ببر، رودههام را دربيار بده به كولي."
موشه رفت پيش زمين گفت: "زمين علف ده، علف بزي ده، بزي روده ده، روده كولي ده، كولي غربيل ده، غربيل علاف ده، علاف ارزن ده، ارزن توتو ده، توتو تخي ده، تخي جولا ده، جولا نخي ده، نخي دولدوز ده، دولدوز دنب منو درز و وادرز ده."
زمين گفت: "برو آب از ميراب بگير به من بده تا علفت بدم."
موشه رفت سر جوب ديد قورباغهه تو آب بالا و پايين ميره، بگمون اينكه قورباغهه ميرابه گفت: " ميراب آبي ده، آبي زمين ده، زمين علف ده، علف بزي ده، بزي روده ده، روده كولي ده، كولي غربيل ده، غربيل علاف ده، علاف ارزن ده، ارزن توتو ده، توتو تخي ده، تخي جولا ده، جولا نخي ده، نخي دولدوز ده، دولدوز دنب منو درز و وادرز ده."
قورباغهه جوابي نداد، هي غوري كرد رفت بالا، رفت پايين. موشه اوقاتش تلخ شد، جست زد رو غورباغهه، آب بردش.
قصه ما به سر رسيد،
كلاغه به خونهاش نرسيد.
دوستك
یکشنبه، مهر ۰۳، ۱۳۸۴
سلام
آدم وقتي راجع به يه چيز خاص نظرات كاملي داره و هر بي تجربه اي راجع به اون مسأله اظهار نظر مي كنه مي خواد آتيش بگيره.
نمي دونم فيلم نوك برج رو ديدين يا نه. اين روزا خودكشي مد شده. و حرفهاييست براي گفتن و حرفهايي است براي نگفتن. خوبه آدم مثل نهنگها بميره.
دوستك
آدم وقتي راجع به يه چيز خاص نظرات كاملي داره و هر بي تجربه اي راجع به اون مسأله اظهار نظر مي كنه مي خواد آتيش بگيره.
نمي دونم فيلم نوك برج رو ديدين يا نه. اين روزا خودكشي مد شده. و حرفهاييست براي گفتن و حرفهايي است براي نگفتن. خوبه آدم مثل نهنگها بميره.
دوستك
سلام
*****
انتظارها بالاخره به سر رسید و اشتیاق ها بی جواب نماند...
آری من دارم در ماهتاب می نویسم....
البته مثل همیشه توی سایت هستم،اما این بار یک فرق کوچکی هست که ظریفان دانند....
الغرض...
روی سخنم با عزیزانی است که بار سفر از دیار بربستند و رحل اقامت در خوارجه بیفکندند وما تقدم منهم و ما تاخر....
ماهتاب ، مگر نه از برای چون این روز ها ، برگ و زین شده است و رکاب آماده دارد ، که تو ای رفیق، دست بر کی برد بری و خطوطی چند نقش کنی تا یادی از تو در خاطر رفیقان تازه گردد و شمایل تو در کنه ضمیرشان مصور....
و ایها الزوجین السعیدین(و شوریده ایضا)روی سخنم با شما نیز بود که از تیر نگاهم سخت بجستید و هیچ شماره ای از من نجستید، که آنزمان که شما در نزهتگاه ملمس، آن مشهد مقدس ، به گشت و گذار بودید،ما نیز به دراست و فراست ، بر پشت آن رخش آهنین یال، به گازیدن و تازیدن بودیم و بودیم تا درایوینگ لایسنس مان بیامد....
قصه کوتاه کنم که ندای السلف السلف یاران، بر آسمان شده است و فک شمایان بر زمین....
*****
حدیثی کنید تا بدان ، خاطرها آسوده شود و راههای دور پیموده...
*****
الحقیر، حسین پارسا
*****
انتظارها بالاخره به سر رسید و اشتیاق ها بی جواب نماند...
آری من دارم در ماهتاب می نویسم....
البته مثل همیشه توی سایت هستم،اما این بار یک فرق کوچکی هست که ظریفان دانند....
الغرض...
روی سخنم با عزیزانی است که بار سفر از دیار بربستند و رحل اقامت در خوارجه بیفکندند وما تقدم منهم و ما تاخر....
ماهتاب ، مگر نه از برای چون این روز ها ، برگ و زین شده است و رکاب آماده دارد ، که تو ای رفیق، دست بر کی برد بری و خطوطی چند نقش کنی تا یادی از تو در خاطر رفیقان تازه گردد و شمایل تو در کنه ضمیرشان مصور....
و ایها الزوجین السعیدین(و شوریده ایضا)روی سخنم با شما نیز بود که از تیر نگاهم سخت بجستید و هیچ شماره ای از من نجستید، که آنزمان که شما در نزهتگاه ملمس، آن مشهد مقدس ، به گشت و گذار بودید،ما نیز به دراست و فراست ، بر پشت آن رخش آهنین یال، به گازیدن و تازیدن بودیم و بودیم تا درایوینگ لایسنس مان بیامد....
قصه کوتاه کنم که ندای السلف السلف یاران، بر آسمان شده است و فک شمایان بر زمین....
*****
حدیثی کنید تا بدان ، خاطرها آسوده شود و راههای دور پیموده...
*****
الحقیر، حسین پارسا
پنجشنبه، شهریور ۳۱، ۱۳۸۴
گريه كن، گريه قشنگه
گريه سهم دل تنگه
گريه سهم دل تنگه
چهارشنبه، شهریور ۳۰، ۱۳۸۴
ديوونه نيست يادداشت هم نكرده قسمت هم نداره ولي با اينحال قشنگه:
تصور كن اگه حتي تصور كردنش سخته
جهاني كه هر انساني تو اون خوشبخت خوشبخته
جهاني كه تو اون پول و نژاد و قدرت ارزش نيست
جواب همصداييها پليس ضد شورش نيست.
نه بمب هستهاي داره، نه بمبافكن نه خمپاره
ديگه هيچ بچهاي پاشو روي مين جا نميذاره
همه آزاد آزادن، همه بيدرد بيدردن
تو روزنامه نميخونيم نهنگها خودكشي كردن.
جهاني رو تصور كن بدون نفرت و باروت
بدون ظلم خودكامه، بدون وحشت و تابوت
جهاني رو تصور كن پر از لبخند و آزادي
لبالب از گل و بوسه پر از تكرار آبادي
تصور كن اگه حتي تصور كردنش جرمه
اگه با بردن اسمش گلوت پر ميشه از سرمه
تصور كن جهاني رو كه زندان توش يه افسانه است
تمام جنگهاي دنيا شدن مشمول آتش بس
كسي آقاي عالم نيست برابر با همن مردم
ديگه سهم هر انسانه تن هر دونه گندم
بدون مرز و محدوده وطن يعني همه دنيا
تصور كن تو ميتوني بشي تعبير اين رويا
تصور كن اگه حتي تصور كردنش سخته
جهاني كه هر انساني تو اون خوشبخت خوشبخته
جهاني كه تو اون پول و نژاد و قدرت ارزش نيست
جواب همصداييها پليس ضد شورش نيست.
نه بمب هستهاي داره، نه بمبافكن نه خمپاره
ديگه هيچ بچهاي پاشو روي مين جا نميذاره
همه آزاد آزادن، همه بيدرد بيدردن
تو روزنامه نميخونيم نهنگها خودكشي كردن.
جهاني رو تصور كن بدون نفرت و باروت
بدون ظلم خودكامه، بدون وحشت و تابوت
جهاني رو تصور كن پر از لبخند و آزادي
لبالب از گل و بوسه پر از تكرار آبادي
تصور كن اگه حتي تصور كردنش جرمه
اگه با بردن اسمش گلوت پر ميشه از سرمه
تصور كن جهاني رو كه زندان توش يه افسانه است
تمام جنگهاي دنيا شدن مشمول آتش بس
كسي آقاي عالم نيست برابر با همن مردم
ديگه سهم هر انسانه تن هر دونه گندم
بدون مرز و محدوده وطن يعني همه دنيا
تصور كن تو ميتوني بشي تعبير اين رويا
سهشنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۴
عيد همه مبارك
یکشنبه، شهریور ۲۷، ۱۳۸۴
سلام عليكم
من امروز يه كارت 10ساعته سپنتا خريدم و يه كارت 10ساعته جايزه بردم.
خداحافظ
من امروز يه كارت 10ساعته سپنتا خريدم و يه كارت 10ساعته جايزه بردم.
خداحافظ
شنبه، شهریور ۲۶، ۱۳۸۴
از يادداشتهاي يك نفر ديوانه (قسمت ندارد)
به شكم دراز كشيدم و دارم مينويسم. بالاخره كشتمش و خيالم رو راحت كردم. اوايل سمجتر بود. هي ميومد و تا ميخواستي بجنبي در ميرفت. ميرفت زير دستشويي قايم ميشد.
يه روز بالاخره يكي از شاخكهاشو قيچي كردم. وقتي رفته بود زير دستشويي و شاخكش بيرون بود، اين كار رو كردم. فكر ميكردم اين كار كلكش رو ميكنه، تعادلش رو به هم ميزنه و گير ميفته. ولي اينجوري نشد.
تعقيب و گريز ادامه داشت تا بالاخره شانس فرصتي رو به من داد. نميدونم چي خورده بود كه اين جوري به پشت افتاده بود و داشت نفسهاي آخرش رو ميكشيد. من هم كمي كمكش كردم تا دردش كمتر بشه.
بعد هم انداختمش تو سطل آشغال و مطمئن شدم كه مرده. چند ساعت بعد چيز عجيبي ديدم، روي لبه سطل آشغال ايستاده بود و منو نگاه ميكرد. انگار برام شكلك درمياورد.
دو تا لنگه دمپايي رو ورداشتم و تا ميتونستم زدمش. بد جوري هم زدمش. بعد هم انداختمش همونجا كه بود، بعد مگسكش رو ورداشتم وتا ميتونستم لبه شو فرو كردم تو شكمش. پدرس... هنوز جون داشت و با مگسكش مبارزه ميكرد. وقتي كه چندتا از پاهاش كنده شد، بالاخره ولش كردم.
فرداي اون روز چيز عجيبي ديدم، يه سوسك سالم و گنده وسط آشپزخونه. اول شاخكهاشو معاينه كردم تا اندازه هم باشند. وقتي خيالم راحت شد، با يه ضربه مگسكش كارش رو ساختم.
به شكم دراز كشيدم و دارم مينويسم. بالاخره كشتمش و خيالم رو راحت كردم. اوايل سمجتر بود. هي ميومد و تا ميخواستي بجنبي در ميرفت. ميرفت زير دستشويي قايم ميشد.
يه روز بالاخره يكي از شاخكهاشو قيچي كردم. وقتي رفته بود زير دستشويي و شاخكش بيرون بود، اين كار رو كردم. فكر ميكردم اين كار كلكش رو ميكنه، تعادلش رو به هم ميزنه و گير ميفته. ولي اينجوري نشد.
تعقيب و گريز ادامه داشت تا بالاخره شانس فرصتي رو به من داد. نميدونم چي خورده بود كه اين جوري به پشت افتاده بود و داشت نفسهاي آخرش رو ميكشيد. من هم كمي كمكش كردم تا دردش كمتر بشه.
بعد هم انداختمش تو سطل آشغال و مطمئن شدم كه مرده. چند ساعت بعد چيز عجيبي ديدم، روي لبه سطل آشغال ايستاده بود و منو نگاه ميكرد. انگار برام شكلك درمياورد.
دو تا لنگه دمپايي رو ورداشتم و تا ميتونستم زدمش. بد جوري هم زدمش. بعد هم انداختمش همونجا كه بود، بعد مگسكش رو ورداشتم وتا ميتونستم لبه شو فرو كردم تو شكمش. پدرس... هنوز جون داشت و با مگسكش مبارزه ميكرد. وقتي كه چندتا از پاهاش كنده شد، بالاخره ولش كردم.
فرداي اون روز چيز عجيبي ديدم، يه سوسك سالم و گنده وسط آشپزخونه. اول شاخكهاشو معاينه كردم تا اندازه هم باشند. وقتي خيالم راحت شد، با يه ضربه مگسكش كارش رو ساختم.
جمعه، شهریور ۲۵، ۱۳۸۴
چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون
دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون
چه دانستم که گردابی مرا ناگاه برباید
چو کشتی ام در اندازد میان قلزم پرخون
زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد
که هر تخته فرو ریزد ز گردشهای گوناگون
نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا را
چونان دریای بی پایان شود بی آب چون هامون
چو این تبدیلها آمد ندانم نه هامون ماند و نه دریا
ندانم من دگر چون شد که چون گم گشت در بی چون
بنده خدا(شاید سابقاً)
احمدعلی
دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون
چه دانستم که گردابی مرا ناگاه برباید
چو کشتی ام در اندازد میان قلزم پرخون
زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد
که هر تخته فرو ریزد ز گردشهای گوناگون
نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا را
چونان دریای بی پایان شود بی آب چون هامون
چو این تبدیلها آمد ندانم نه هامون ماند و نه دریا
ندانم من دگر چون شد که چون گم گشت در بی چون
بنده خدا(شاید سابقاً)
احمدعلی
از يادداشتهاي يك نفر ديوانه ( قسمت بعد از آخر)
اتاق تاريك است. صداي آهنگي به گوش ميرسد: " من همون جزيره بودم ... ". او در وسط اتاق دراز كشيده و به فكر فرو رفته است: " آدم ديوونه ميشه. 17 بار! 17 بار اضطراب، 17 بار عذاب وجدان و 17 بار ...، تحملش آسون نيست."
او از خود ميپرسد: " چگونه تحمل ميكنند." و به خود جواب ميدهد: "تحمل نميكنند، اگر تحمل ميكردند كه روزي 17 بار دست به Masturbate نميزدند." جواب رندانهاي به نظر ميرسد.
"... خيلي وقته كه دلم براي تو تنگ شده ..."
با مشت چند ضربهاي به سر خود ميزند و شروع به قدم زدن ميكند. او رو دست خورده بود. "آخه چه جوري ميتونسته فهميده باشه؟". دلش ميخواهد خودش را مورد ضرب و شتم قرار دهد. او او را دوست داشت.
"... حرف عشق تو رو من با كي بگم، همه حرفها كه آخه گفتني نيست ...".
دوستك
اتاق تاريك است. صداي آهنگي به گوش ميرسد: " من همون جزيره بودم ... ". او در وسط اتاق دراز كشيده و به فكر فرو رفته است: " آدم ديوونه ميشه. 17 بار! 17 بار اضطراب، 17 بار عذاب وجدان و 17 بار ...، تحملش آسون نيست."
او از خود ميپرسد: " چگونه تحمل ميكنند." و به خود جواب ميدهد: "تحمل نميكنند، اگر تحمل ميكردند كه روزي 17 بار دست به Masturbate نميزدند." جواب رندانهاي به نظر ميرسد.
"... خيلي وقته كه دلم براي تو تنگ شده ..."
با مشت چند ضربهاي به سر خود ميزند و شروع به قدم زدن ميكند. او رو دست خورده بود. "آخه چه جوري ميتونسته فهميده باشه؟". دلش ميخواهد خودش را مورد ضرب و شتم قرار دهد. او او را دوست داشت.
"... حرف عشق تو رو من با كي بگم، همه حرفها كه آخه گفتني نيست ...".
دوستك
سهشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۴
بقالی زنی را دوست میداشت. با کنیزکِ خاتون پیغامها کرد که من چنینام و چنانام و عاشقام و میسوزم و آرام ندارم و بر من ستمها میرود و دی چنین بودم و دوش بر من چنان گذشت—قصههای دراز فرو خواند.
کنیزک به خدمتِ خاتون آمد. گفت بقال سلام میرسانـَد و میگوید که بیا تا تو را چنین کنم و چنان کنم. گفت به این سردی؟ گفت او دراز گفت، اما مقصود این بود. اصل مقصود است؛ باقی دردِ سر است.
احمدعلی
از یک وبلاگ غیر اخلاقی که به دوستان پاستوریزه (اگه داشته یاشیم!) توصیه نمی کنم، ولی صاحبش آدم فهمیده ایه.
کنیزک به خدمتِ خاتون آمد. گفت بقال سلام میرسانـَد و میگوید که بیا تا تو را چنین کنم و چنان کنم. گفت به این سردی؟ گفت او دراز گفت، اما مقصود این بود. اصل مقصود است؛ باقی دردِ سر است.
احمدعلی
از یک وبلاگ غیر اخلاقی که به دوستان پاستوریزه (اگه داشته یاشیم!) توصیه نمی کنم، ولی صاحبش آدم فهمیده ایه.
از يادداشتهاي يك نفر ديوانه (قسمت آخر)
اين يادداشتها با يك دسته ورق در كشو ميز او بود. وليكن خود او در رختخواب افتاده نفس كشيدن از يادش رفته بود.
اين يادداشتها با يك دسته ورق در كشو ميز او بود. وليكن خود او در رختخواب افتاده نفس كشيدن از يادش رفته بود.
احمدعلی من چرا نمی تونم کامنت بذارم؟
زودتر درستش کن.
زودتر درستش کن.
سلام
به زودی آخرین و هفدهمین قسمت سریال از يادداشتهاي يك نفر ديوانه به انتشار می رسد. منتظر باشید.
به زودی آخرین و هفدهمین قسمت سریال از يادداشتهاي يك نفر ديوانه به انتشار می رسد. منتظر باشید.
یه بار حضرت نوح و حضرت آدم و شیطان باهم بحث می کردن. آدم میگه من قد بلندترینم نوح میگه من بزرگترینم شیطان میگه من پدرسوخته ترینم. خلاصه قرار میشه برن از خدا بپرسن! آدم میره بر میگرده میگه آره خدا گفت تو قد بلندترینی! نوح میره برمیگرده میگه آره خدا گفت تو بیشتر از همه عمر میکنی! شیطان میره برمیگرده عصبانی میگه این "احمدی نژاد" کیه؟؟
دوشنبه، شهریور ۲۱، ۱۳۸۴
از يادداشتهاي يك نفر ديوانه (قسمت شانزدهم)
ديگر نه آرزويي دارم و نه كينهاي، آنچه كه در من انساني بود از دست دادم، گذاشتم گم بشود، در زندگاني آدم بايد يا فرشته بشود يا انسان و يا حيوان، من هيچكدام از آنها نشدم، زندگانيم براي هميشه گم شد. من خودپسند، ناشي و بيچاره بهدنيا آمده بودم، حال ديگر غيرممكن است كه برگردم و راه ديگري در پيش بگيرم. ديگر نميتوانم دنبال اين سايههاي بيهوده بروم، با زندگاني گلاويز بشوم، كشتي بگيرم. شماهايي كه فكر ميكنيد در حقيقت زندگي ميكنيد، كدام دليل و منطق محكمي در دست داريد؟ من ديگر نميخواهم نه ببخشم و نه بخشيده شوم، نه به چپ بروم و نه به راست، ميخواهم چشمهايم را به آينده ببندم و گذشته را فراموش بكنم.
نه، نميتوانم از سرنوشت خود بگريزم، اين فكرهاي ديوانه، اين احساسات، اين خيالهاي گذرنده كه برايم ميآيد آيا حقيقتي نيست؟ در هر صورت خيلي طبيعيتر و كمتر ساختگي به نظر ميآيد تا افكار منطقي من. گمان ميكنم آزادم ولي جلو سرنوشت خودم نميتوانم كمترين ايستادگي بكنم. افسار من به دست اوست، اوست كه مرا به اين سو و آن سو ميكشاند. پستي، پستي زندگي كه نه ميتوانند از دستش بگريزند، نه ميتوانند فرياد بكشند، نه ميتوانند نبرد بكنند، زندگي احمق.
حالا ديگر نه زندگاني ميكنم و نه خواب هستم، نه از چيزي خوشم ميآيد ونه بدم ميآيد، من با مرگ آشنا و مأنوس شدهام. يگانه دوست من است، تنها چيزي است كه از من دلجويي ميكند. قبرستان منپارناس به يادم ميآيد، ديگر به مردهها حسرت نميورزم، من هم از دنياي آنها به شمار ميآيم. من هم با آنها هستم، يك زنده به گور هستم ...
خسته شدم، چه مزخرفاتي نوشتم؟ با خود ميگويم: برو ديوانه، كاغذ و مداد را دور بينداز، بينداز دور، پرت گويي بس است. خفه بشو، پاره بكن، مبادا اين مزخرفات به دست كسي بيفتد، چگونه مرا قضاوت خواهند كرد؟ اما من از كسي رودربايستي ندارم، به چيزي اهميت نميگذارم، به دنيا و ما فيهايش ميخندم. هرچه قضاوت آنها درباره من سخت بوده باشد، نميدانند كه من پيشتر خودم را سختتر قضاوت كردهام. آنها به من ميخندند، نميدانند كه من بيشتر به آنها ميخندم، من از خودم و از همه خواننده اين مزخرفها بيزارم.
ديگر نه آرزويي دارم و نه كينهاي، آنچه كه در من انساني بود از دست دادم، گذاشتم گم بشود، در زندگاني آدم بايد يا فرشته بشود يا انسان و يا حيوان، من هيچكدام از آنها نشدم، زندگانيم براي هميشه گم شد. من خودپسند، ناشي و بيچاره بهدنيا آمده بودم، حال ديگر غيرممكن است كه برگردم و راه ديگري در پيش بگيرم. ديگر نميتوانم دنبال اين سايههاي بيهوده بروم، با زندگاني گلاويز بشوم، كشتي بگيرم. شماهايي كه فكر ميكنيد در حقيقت زندگي ميكنيد، كدام دليل و منطق محكمي در دست داريد؟ من ديگر نميخواهم نه ببخشم و نه بخشيده شوم، نه به چپ بروم و نه به راست، ميخواهم چشمهايم را به آينده ببندم و گذشته را فراموش بكنم.
نه، نميتوانم از سرنوشت خود بگريزم، اين فكرهاي ديوانه، اين احساسات، اين خيالهاي گذرنده كه برايم ميآيد آيا حقيقتي نيست؟ در هر صورت خيلي طبيعيتر و كمتر ساختگي به نظر ميآيد تا افكار منطقي من. گمان ميكنم آزادم ولي جلو سرنوشت خودم نميتوانم كمترين ايستادگي بكنم. افسار من به دست اوست، اوست كه مرا به اين سو و آن سو ميكشاند. پستي، پستي زندگي كه نه ميتوانند از دستش بگريزند، نه ميتوانند فرياد بكشند، نه ميتوانند نبرد بكنند، زندگي احمق.
حالا ديگر نه زندگاني ميكنم و نه خواب هستم، نه از چيزي خوشم ميآيد ونه بدم ميآيد، من با مرگ آشنا و مأنوس شدهام. يگانه دوست من است، تنها چيزي است كه از من دلجويي ميكند. قبرستان منپارناس به يادم ميآيد، ديگر به مردهها حسرت نميورزم، من هم از دنياي آنها به شمار ميآيم. من هم با آنها هستم، يك زنده به گور هستم ...
خسته شدم، چه مزخرفاتي نوشتم؟ با خود ميگويم: برو ديوانه، كاغذ و مداد را دور بينداز، بينداز دور، پرت گويي بس است. خفه بشو، پاره بكن، مبادا اين مزخرفات به دست كسي بيفتد، چگونه مرا قضاوت خواهند كرد؟ اما من از كسي رودربايستي ندارم، به چيزي اهميت نميگذارم، به دنيا و ما فيهايش ميخندم. هرچه قضاوت آنها درباره من سخت بوده باشد، نميدانند كه من پيشتر خودم را سختتر قضاوت كردهام. آنها به من ميخندند، نميدانند كه من بيشتر به آنها ميخندم، من از خودم و از همه خواننده اين مزخرفها بيزارم.
از يادداشتهاي يك نفر ديوانه (قسمت پانزدهم)
بالاخره تنها ماندم الان دكتر رفت، كاغذ و مداد را برداشتم، ميخواهم بنويسم، نميدانم چه؟ يا اينكه مطلبي ندارم و يا از بس زياد است نميتوانم بنويسم. اين هم خودش بدبختي است. نميدانم نميتوانم گريه بكنم. شايد اگر گريه ميكردم اندكي به من دلداري ميداد! نميتوانم. شكل ديوانهها شدهام. در آينه ديدم موهاي سرم وز كرده، چشمهايم باز و بيحالت است، فكر ميكنم اصلاً صورت من نبايد اين شكل بوده باشد، صورت خيليها با فكرشان توفير دارد، اين بيشتر مرا از جا در ميكند. همين قدر ميدانم كه از خودم بدم ميآيد، ميخوردم از خودم بدم ميآيد، راه ميروم از خودم بدم ميآيد، فكر ميكنم از خودم بدم ميآيد. چه سمج! چه ترسناك! نه اين يك قوه مافوق بشر بود. يك كوفت بود حالا اينجور چيزها را باور ميكنم! ديگر هيچ چيز در من كارگر نيست. سيانور خوردم در من اثر نكرد، ترياك خوردم باز هم زندهام! اگر اژدها هم مرا بزند، اژدها ميميرد! نه، كسي باور نخواهد كرد. آيا اين زهرها خراب شده بود! آيا به قدر كافي نبود؟ آيا زيادتر از اندازه معمولي بود؟ آيا مقدار آن را عوضي در كتاب طبي پيدا كرده بودم؟ آيا دست من زهر را نوشدارو ميكند؟ نميدانم – اين فكرها صد بار برايم آمده، تا زگي ندارد. به يادم ميآيد شنيدهام وقتي دور كژدم آتش بگذارند خودش را نيش ميزند – آيا دور من يك حلقه آتشين نيست؟
بالاخره تنها ماندم الان دكتر رفت، كاغذ و مداد را برداشتم، ميخواهم بنويسم، نميدانم چه؟ يا اينكه مطلبي ندارم و يا از بس زياد است نميتوانم بنويسم. اين هم خودش بدبختي است. نميدانم نميتوانم گريه بكنم. شايد اگر گريه ميكردم اندكي به من دلداري ميداد! نميتوانم. شكل ديوانهها شدهام. در آينه ديدم موهاي سرم وز كرده، چشمهايم باز و بيحالت است، فكر ميكنم اصلاً صورت من نبايد اين شكل بوده باشد، صورت خيليها با فكرشان توفير دارد، اين بيشتر مرا از جا در ميكند. همين قدر ميدانم كه از خودم بدم ميآيد، ميخوردم از خودم بدم ميآيد، راه ميروم از خودم بدم ميآيد، فكر ميكنم از خودم بدم ميآيد. چه سمج! چه ترسناك! نه اين يك قوه مافوق بشر بود. يك كوفت بود حالا اينجور چيزها را باور ميكنم! ديگر هيچ چيز در من كارگر نيست. سيانور خوردم در من اثر نكرد، ترياك خوردم باز هم زندهام! اگر اژدها هم مرا بزند، اژدها ميميرد! نه، كسي باور نخواهد كرد. آيا اين زهرها خراب شده بود! آيا به قدر كافي نبود؟ آيا زيادتر از اندازه معمولي بود؟ آيا مقدار آن را عوضي در كتاب طبي پيدا كرده بودم؟ آيا دست من زهر را نوشدارو ميكند؟ نميدانم – اين فكرها صد بار برايم آمده، تا زگي ندارد. به يادم ميآيد شنيدهام وقتي دور كژدم آتش بگذارند خودش را نيش ميزند – آيا دور من يك حلقه آتشين نيست؟
یکشنبه، شهریور ۲۰، ۱۳۸۴
از يادداشتهاي يك نفر ديوانه (قسمت چهاردهم)
حالا خوب خودم را ميشناسم، همان طوري كه هستم بدون كم و زياد. هيچ كاري نميتوانم بكنم، روي تخت خسته و كوفته افتادهام، ساعت به ساعت افكارم ميگردند، در همان دايرههاي نااميدي حوصلهام بسر رفته، هستي خودم مرا به شگفت انداخته، چقدر تلخ و ترسناك است هنگامي كه آدم هستي خودش را حس ميكند! در آينه كه نگاه ميكنم به خودم ميخندم، صورتم به چشم خودم آنقدر ناشناس و بيگانه و خندهآور آمده ...
حالا ميدانم كه خدا با يك زهرمار ديگري در ستمگري بيپايان خودش دو دسته مخلوق آفريده: خوشبخت و بد بخت. از اوليها پشتيباني ميكند و بر آزار و شكنجه دسته دوم بهدست خودشان ميافزايد. حالا باور ميكنم كه يك قواي درنده و پستي، يك فرشته بدبختي با بعضيها هست ...
حالا خوب خودم را ميشناسم، همان طوري كه هستم بدون كم و زياد. هيچ كاري نميتوانم بكنم، روي تخت خسته و كوفته افتادهام، ساعت به ساعت افكارم ميگردند، در همان دايرههاي نااميدي حوصلهام بسر رفته، هستي خودم مرا به شگفت انداخته، چقدر تلخ و ترسناك است هنگامي كه آدم هستي خودش را حس ميكند! در آينه كه نگاه ميكنم به خودم ميخندم، صورتم به چشم خودم آنقدر ناشناس و بيگانه و خندهآور آمده ...
حالا ميدانم كه خدا با يك زهرمار ديگري در ستمگري بيپايان خودش دو دسته مخلوق آفريده: خوشبخت و بد بخت. از اوليها پشتيباني ميكند و بر آزار و شكنجه دسته دوم بهدست خودشان ميافزايد. حالا باور ميكنم كه يك قواي درنده و پستي، يك فرشته بدبختي با بعضيها هست ...
شنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۴
يه چيزي
دوستك
دوستك
اين چه وضعيه. اينجا شده وبلاگ اختصاصي من. حتي كسي جرأت كامنت گذاشتن هم نداره. يكي يه چيزي بنويسه.
مدرك شماره 1:
در اين عكس مظنون دستش به گوشت رسيده و نيشش تا بناگوش باز است ولي به نظر من كه بو مي ده.
در اين عكس مظنون دستش به گوشت رسيده و نيشش تا بناگوش باز است ولي به نظر من كه بو مي ده.
از يادداشتهاي يك نفر ديوانه (قسمت دوازدهم و سيزدهم)
دراين هنگام خيلي سنگين شده بودم، حواسم بالاي تنم موج ميزد، اما حس ميكردم كه خوابم نبرده. آخرين احساسي كه از كيف و نشئه ترياك بهيادم است اين بود: كه پاهايم سرد و بي حس شده بود، تنم بدون حركت، حس ميكردم كه ميروم و دور ميشوم، ولي به مجرد اينكه تأثير آن تمام شد يك غم و اندوه بيپاياني مرا فراگرفت، حس كردم كه حواسم دارد سر جايش ميآيد. خيلي دشوار و ناگوار بود. سردم شد، بيشتر از نيمساعت سخت لرزيدم، صداي دندانهايم كه بهم ميخورد ميشنيدم. بعد تب آمد، تب سوزان و عرق از تنم سرازير شد، قلبم ميگرفت، نفسم تنگ شده بود. اولين فكري كه برايم آمد اين بود كه هرچه رشته بودم پنبه شد و نشد آنطوري كه بايد شده باشد، از جان سختي خودم بيشتر تعجب كرده بودم، پي بردم كه يك قوه تاريك و يك بدبختي ناگفتني با من در نبرد است.
به دشواري نيمه تنه در رختخوابم بلند شدم، دگمه چراغ را پيچاندم، روشن شد. نميدانم چرا دستم رفت به سوي آينه كوچكي كه روي ميز پهلوي تخت بود، ديدم صورتم آماس كرده بود، رنگم خاكي شده بود، از چشمهايم اشك ميريخت. قلبم به شدت ميگرفت. با خودم گفتم كه اقلاً قلبم خراب شد! چراغ را خاموش كردم و در رختخواب افتادم.
نه قلبم خراب نشد. امروز بهتر است، نه، بادمجان بم آفت ندارد! برايم دكتر آمد، قلبم را گوش داد، نبضم را گرفت، زبانم را ديد، درجه (گرماسنج) گذاشت، از همين كارهاي معمولي كه همه دكترها به محض ورود ميكنند و همه جاي دنيا يك جور هستند. به من نمك ميوه و گنه گنه داد، هيچ نفهميد درد من چه است! هيچ كس به درد من نميتواند پي ببرد! اين دواها خندهآور است، آنجا روي ميز هفت هشت جور دوا برايم قطار كردهاند، من پيش خودم ميخندم، چه بازيگرخانه ايست!
دراين هنگام خيلي سنگين شده بودم، حواسم بالاي تنم موج ميزد، اما حس ميكردم كه خوابم نبرده. آخرين احساسي كه از كيف و نشئه ترياك بهيادم است اين بود: كه پاهايم سرد و بي حس شده بود، تنم بدون حركت، حس ميكردم كه ميروم و دور ميشوم، ولي به مجرد اينكه تأثير آن تمام شد يك غم و اندوه بيپاياني مرا فراگرفت، حس كردم كه حواسم دارد سر جايش ميآيد. خيلي دشوار و ناگوار بود. سردم شد، بيشتر از نيمساعت سخت لرزيدم، صداي دندانهايم كه بهم ميخورد ميشنيدم. بعد تب آمد، تب سوزان و عرق از تنم سرازير شد، قلبم ميگرفت، نفسم تنگ شده بود. اولين فكري كه برايم آمد اين بود كه هرچه رشته بودم پنبه شد و نشد آنطوري كه بايد شده باشد، از جان سختي خودم بيشتر تعجب كرده بودم، پي بردم كه يك قوه تاريك و يك بدبختي ناگفتني با من در نبرد است.
به دشواري نيمه تنه در رختخوابم بلند شدم، دگمه چراغ را پيچاندم، روشن شد. نميدانم چرا دستم رفت به سوي آينه كوچكي كه روي ميز پهلوي تخت بود، ديدم صورتم آماس كرده بود، رنگم خاكي شده بود، از چشمهايم اشك ميريخت. قلبم به شدت ميگرفت. با خودم گفتم كه اقلاً قلبم خراب شد! چراغ را خاموش كردم و در رختخواب افتادم.
نه قلبم خراب نشد. امروز بهتر است، نه، بادمجان بم آفت ندارد! برايم دكتر آمد، قلبم را گوش داد، نبضم را گرفت، زبانم را ديد، درجه (گرماسنج) گذاشت، از همين كارهاي معمولي كه همه دكترها به محض ورود ميكنند و همه جاي دنيا يك جور هستند. به من نمك ميوه و گنه گنه داد، هيچ نفهميد درد من چه است! هيچ كس به درد من نميتواند پي ببرد! اين دواها خندهآور است، آنجا روي ميز هفت هشت جور دوا برايم قطار كردهاند، من پيش خودم ميخندم، چه بازيگرخانه ايست!
جمعه، شهریور ۱۸، ۱۳۸۴
از يادداشتهاي يك نفر ديوانه (ادامه قسمت يازدهم)
آري اين فكرها برايم پيدا شد.صداي يكنواخت ساعت را ميشنيدم، صداي پاي مردم را كه در مهمانخانه راه ميرفتند ميشنيدم. گويا حس شنوايي من تندتر شده بود. حس ميكردم كه تنم ميپريد، دهنم خشك شده بود، سر درد كمي داشتم، تقريباً به حالت اغما افتاده بودم، چشمهايم نيمهباز بود. نفسم گاهي تند و گاهي كند ميشد. از همه سوراخهاي پوست تنم اين گرماي گوارا به بيرون تراوش ميكرد. مانند اين بود كه من هم به دنبال آن بيرون ميرفتم. خيلي ميل داشتم كه بر شدت آن بيفزايد، در وجد ناگفتني فرو رفته بودم، هر فكري كه ميخواستم ميكردم. اگر تكان ميخوردم حس ميكردم كه مانع از بيرون رفتن اين گرما ميشد، هرچه راحتتر خوابيده بودم بهتر بود، اثر ترياك تندتر شده بود. ميدانستم و ميخواستم مردن را درست حس بكنم. احساساتم تند و بزرگ شده بود، در شگفت بودم كه چرا خوابم نبرده. مثل اين بود كه همه هستي من به طرز خوش و گوارايي از تنم بيرون ميرفت، قلبم آهسته ميزد، نفس آهسته ميكشيدم، گمان ميكنم دو سه ساعت گذشته. در اين بين كسي در زد، فهميدم همسايهام است ولي جواب اورا ندادم و صداي باز شدن در اطاق او را شنيدم، او دستش را شست، با خودش سوت زد، همه را شنيدم، كوشش ميكردم انديشههاي خوش و گوارا بكنم.
آري اين فكرها برايم پيدا شد.صداي يكنواخت ساعت را ميشنيدم، صداي پاي مردم را كه در مهمانخانه راه ميرفتند ميشنيدم. گويا حس شنوايي من تندتر شده بود. حس ميكردم كه تنم ميپريد، دهنم خشك شده بود، سر درد كمي داشتم، تقريباً به حالت اغما افتاده بودم، چشمهايم نيمهباز بود. نفسم گاهي تند و گاهي كند ميشد. از همه سوراخهاي پوست تنم اين گرماي گوارا به بيرون تراوش ميكرد. مانند اين بود كه من هم به دنبال آن بيرون ميرفتم. خيلي ميل داشتم كه بر شدت آن بيفزايد، در وجد ناگفتني فرو رفته بودم، هر فكري كه ميخواستم ميكردم. اگر تكان ميخوردم حس ميكردم كه مانع از بيرون رفتن اين گرما ميشد، هرچه راحتتر خوابيده بودم بهتر بود، اثر ترياك تندتر شده بود. ميدانستم و ميخواستم مردن را درست حس بكنم. احساساتم تند و بزرگ شده بود، در شگفت بودم كه چرا خوابم نبرده. مثل اين بود كه همه هستي من به طرز خوش و گوارايي از تنم بيرون ميرفت، قلبم آهسته ميزد، نفس آهسته ميكشيدم، گمان ميكنم دو سه ساعت گذشته. در اين بين كسي در زد، فهميدم همسايهام است ولي جواب اورا ندادم و صداي باز شدن در اطاق او را شنيدم، او دستش را شست، با خودش سوت زد، همه را شنيدم، كوشش ميكردم انديشههاي خوش و گوارا بكنم.
پنجشنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۴
از يادداشتهاي يك نفر ديوانه (قسمت يازدهم)
ده دقيقه يا كمي بيشتر گذشت هيچ خبري نشد، با فكرهاي گوناگون سر خودم را گرم كرده بودم ولي نه از اين كار خود پشيمان بودم و نه ميترسيدم تا اينكه حس كردم گردها دست به كار شدند. اول سنگين شدم، احساس خستگي كردم، اين حس در حوالي شكم بيشتر بود، پس از آن اين خستگي به سينه و سپس به سر سرايت كرد، دستهايم را تكان دادم، چشمهايم را باز كردم. ديدم حواسم سرجايش است، تشنهام شد، دهانم خشك شده بود، به دشواري آب دهانم را فرو ميدادم، تپش قلبم كند ميشد. كمي گذشت حس ميكردم هواي گرم و گوارايي از همه تنم بيرون ميرفت. در همان حال ميدانستم كه ميخواهم خود را بكشم، يادم افتاد كه اين خبر براي دستهاي ناگوار است، پيش خودم در شگفت بودم. همه اينها به چشمم خندهآور، پوچ و بچگانه بود. با خودم فكر ميكردم كه الان آسوده هستم و به آسودگي خواهم مرد، چه اهميتي دارد كه ديگران غمگين بشوند يا نشوند، گريه بكنند يا نكنند. خيلي مايل بودم كه اين كار بشود و ميترسيدم مبادا تكان بخورم يا فكري بكنم كه جلو اثر ترياك را بگيرم. همه ترسم اين بود كه مبادا پس از اين همه زحمت زنده بمانم. ميترسيدم كه جان كندن سخت بوده باشد و در نااميدي فرياد بزنم يا كسي را به كمك بخواهم. اما گفتم هر چه سخت بوده باشد، ترياك ميخواباند و هيچ حس نخواهم كرد. خواب – به خواب ميروم و نميتوانم از جايم تكان بخورم يا چيزي بگويم، در هم از پشت بسته است!...
ده دقيقه يا كمي بيشتر گذشت هيچ خبري نشد، با فكرهاي گوناگون سر خودم را گرم كرده بودم ولي نه از اين كار خود پشيمان بودم و نه ميترسيدم تا اينكه حس كردم گردها دست به كار شدند. اول سنگين شدم، احساس خستگي كردم، اين حس در حوالي شكم بيشتر بود، پس از آن اين خستگي به سينه و سپس به سر سرايت كرد، دستهايم را تكان دادم، چشمهايم را باز كردم. ديدم حواسم سرجايش است، تشنهام شد، دهانم خشك شده بود، به دشواري آب دهانم را فرو ميدادم، تپش قلبم كند ميشد. كمي گذشت حس ميكردم هواي گرم و گوارايي از همه تنم بيرون ميرفت. در همان حال ميدانستم كه ميخواهم خود را بكشم، يادم افتاد كه اين خبر براي دستهاي ناگوار است، پيش خودم در شگفت بودم. همه اينها به چشمم خندهآور، پوچ و بچگانه بود. با خودم فكر ميكردم كه الان آسوده هستم و به آسودگي خواهم مرد، چه اهميتي دارد كه ديگران غمگين بشوند يا نشوند، گريه بكنند يا نكنند. خيلي مايل بودم كه اين كار بشود و ميترسيدم مبادا تكان بخورم يا فكري بكنم كه جلو اثر ترياك را بگيرم. همه ترسم اين بود كه مبادا پس از اين همه زحمت زنده بمانم. ميترسيدم كه جان كندن سخت بوده باشد و در نااميدي فرياد بزنم يا كسي را به كمك بخواهم. اما گفتم هر چه سخت بوده باشد، ترياك ميخواباند و هيچ حس نخواهم كرد. خواب – به خواب ميروم و نميتوانم از جايم تكان بخورم يا چيزي بگويم، در هم از پشت بسته است!...
چهارشنبه، شهریور ۱۶، ۱۳۸۴
از يادداشتهاي يك نفر ديوانه (قسمت دهم)
بالاخره ديدم همه زحمتهايم به باد رفت. پريشب بود، تصميم گرفتم تا گندش بالا نيامده مسخره بازي را تمام بكنم. رفتم كاشههاي ترياك را از كشو ميز كوچك درآوردم. سه تا بود. تقريباً به اندازه يك لوله ترياك را از كشوي ميز ميشد، آنها را برداشتم. ساعت هفت بود، چايي از پايين خواستم، آوردند آن را سركشيدم. تا ساعت هشت كسي به سراغ من نيامد، در را از پشت بستم، رفتم جلو عكسي كه به ديوار بود ايستادم، نگاه كردم. نميدانم چه فكرهايي برايم آمد، ولي او به چشمم يك آدم بيگانهاي بود. با خود ميگفتم: اين آدم چه وابستگي با من دارد؟ ولي اين صورت را ميشناختم. او را خيلي ديده بودم. بعد برگشتم، احساس شورش، ترس يا خوشي نداشتم، همه كارهايي كه كرده بودم و كاري كه ميخواستم بكنم و همه چيز به نظرم بيهوده و پوچ بود. سرتاسر زندگي به نظرم مسخره ميآمد، نگاهي به دور اطاق انداختم.
ليوان آب را برداشتم، با خونسردي پيش خودم گفتم كه كاشه آسپرين است و كاشه اولي را فرو دادم، دومي و سومي را هم دستپاچه پشت سرش فرو دادم. لرزش كمي در خود حس كردم، دهنم بوي ترياك گرفت، قلبم كمي تند زد. سيگار نصفه كشيده را انداختم در خاكستردان. رفتم حب خوشبو از جيبم درآوردم مكيدم، ديگر كاري نداشتم، خوب يا بد كارها را به اينجا رسانيده بودم. خوابيدم، غلت زدم.
بالاخره ديدم همه زحمتهايم به باد رفت. پريشب بود، تصميم گرفتم تا گندش بالا نيامده مسخره بازي را تمام بكنم. رفتم كاشههاي ترياك را از كشو ميز كوچك درآوردم. سه تا بود. تقريباً به اندازه يك لوله ترياك را از كشوي ميز ميشد، آنها را برداشتم. ساعت هفت بود، چايي از پايين خواستم، آوردند آن را سركشيدم. تا ساعت هشت كسي به سراغ من نيامد، در را از پشت بستم، رفتم جلو عكسي كه به ديوار بود ايستادم، نگاه كردم. نميدانم چه فكرهايي برايم آمد، ولي او به چشمم يك آدم بيگانهاي بود. با خود ميگفتم: اين آدم چه وابستگي با من دارد؟ ولي اين صورت را ميشناختم. او را خيلي ديده بودم. بعد برگشتم، احساس شورش، ترس يا خوشي نداشتم، همه كارهايي كه كرده بودم و كاري كه ميخواستم بكنم و همه چيز به نظرم بيهوده و پوچ بود. سرتاسر زندگي به نظرم مسخره ميآمد، نگاهي به دور اطاق انداختم.
ليوان آب را برداشتم، با خونسردي پيش خودم گفتم كه كاشه آسپرين است و كاشه اولي را فرو دادم، دومي و سومي را هم دستپاچه پشت سرش فرو دادم. لرزش كمي در خود حس كردم، دهنم بوي ترياك گرفت، قلبم كمي تند زد. سيگار نصفه كشيده را انداختم در خاكستردان. رفتم حب خوشبو از جيبم درآوردم مكيدم، ديگر كاري نداشتم، خوب يا بد كارها را به اينجا رسانيده بودم. خوابيدم، غلت زدم.
من كم كم دارم سرد مي شم. كسي اين داستان رو دنبال مي كنه يانه؟
یکشنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۴
من دلم سخت گرفته است از این میهمانخانه میهمان کش روزش تاریک
از يادداشتهاي يك نفر ديوانه (قسمت نهم)
گاهي با خودم نقشههاي بزرگ ميكشم، خودم را شايسته همه كار و همه چيز ميدانم، با خود ميگويم: آري كساني كه دست از جان شستهاند و از همه چيز سرخوردهاند تنها ميتوانند كارهاي بزرگ انجام بدهند. بعد با خودم ميگويم: به چه درد ميخورد؟ چه سودي دارد؟ ... ديوانگي، همهاش ديوانگي است! نه، بزن خودت را بكش، بگذار لاشهات بيفتد آن ميان، برو، تو براي زندگي درست نشدهاي، كمتر فلسفه بباف، وجود تو هيچ ارزشي ندارد، از تو هيچ كاري ساخته نيست! ولي نميدانم چرا مرگ ناز كرد؟ چرا نيامد؟ چرا نتوانستم برم پي كارم آسوده بشوم؟ يك هفته بود كه خودم را شكنجه ميكردم. اين هم مزد دستم بود! زهر به من كارگر نشد، باوركردني نيست؛ نميتوانم باور بكنم. غذا نخوردم، خودم را سرما دادم، سركه خوردم، هر شب گمان ميكردم سل سواره گرفتهام، صبح كه برميخواستم از روز پيش حالم بهتر بود، اين را به كي ميشود گفت؟ يك تب نكردم. اما خواب هم نديدهام، چرس هم نكشيدم. همهاش خوب به يادم است. نه باوركردني نيست.
اينها را كه نوشتم كمي آسوده شدم، از من دلجويي كرد، مثل اينست كه بار سنگيني رااز روي دوشم برميداشتند. چه خوب بود اگر همه چيز را ميشد نوشت. اگر ميتوانستم افكار خودم را به ديگري بفهماندم، ميتوانستم بگويم، نه يك احساساتي هست، يك چيزهايي هست كه نه ميشود به ديگري فهماند، نه ميشود گفت، آدم را مسخره ميكنند، زبان آدميزاد مثل خود او ناقص ناتوان است.
گاهي با خودم نقشههاي بزرگ ميكشم، خودم را شايسته همه كار و همه چيز ميدانم، با خود ميگويم: آري كساني كه دست از جان شستهاند و از همه چيز سرخوردهاند تنها ميتوانند كارهاي بزرگ انجام بدهند. بعد با خودم ميگويم: به چه درد ميخورد؟ چه سودي دارد؟ ... ديوانگي، همهاش ديوانگي است! نه، بزن خودت را بكش، بگذار لاشهات بيفتد آن ميان، برو، تو براي زندگي درست نشدهاي، كمتر فلسفه بباف، وجود تو هيچ ارزشي ندارد، از تو هيچ كاري ساخته نيست! ولي نميدانم چرا مرگ ناز كرد؟ چرا نيامد؟ چرا نتوانستم برم پي كارم آسوده بشوم؟ يك هفته بود كه خودم را شكنجه ميكردم. اين هم مزد دستم بود! زهر به من كارگر نشد، باوركردني نيست؛ نميتوانم باور بكنم. غذا نخوردم، خودم را سرما دادم، سركه خوردم، هر شب گمان ميكردم سل سواره گرفتهام، صبح كه برميخواستم از روز پيش حالم بهتر بود، اين را به كي ميشود گفت؟ يك تب نكردم. اما خواب هم نديدهام، چرس هم نكشيدم. همهاش خوب به يادم است. نه باوركردني نيست.
اينها را كه نوشتم كمي آسوده شدم، از من دلجويي كرد، مثل اينست كه بار سنگيني رااز روي دوشم برميداشتند. چه خوب بود اگر همه چيز را ميشد نوشت. اگر ميتوانستم افكار خودم را به ديگري بفهماندم، ميتوانستم بگويم، نه يك احساساتي هست، يك چيزهايي هست كه نه ميشود به ديگري فهماند، نه ميشود گفت، آدم را مسخره ميكنند، زبان آدميزاد مثل خود او ناقص ناتوان است.
شنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۴
از يادداشتهاي يك نفر ديوانه (قسمت هشتم)
هرچه فكر ميكنم، ادامه دادن به اين زندگي بيهوده است. من يك ميكرب جامعه شدهام، يك وجود زيانآور. سربار ديگران. گاهي ديوانگيم گل ميكند، ميخواهم بروم دور خيلي دور، يك جايي كه خودم را فراموش بكنم. فراموش بشوم، گم بشوم، نابود بشوم، ميخواهم از خودم بگريزم، بروم خيلي دور، مثلاً بروم در سيبريه، در خانههاي چوبين زير درختهاي كاج، آسمان خاكستري، برف، برف انبوه ميان موجيكها، بروم زندگاني خودم را از سر بگيرم، يا، بروم به هندوستان، زير خورشيد تابان، جنگلهاي سربههم كشيده، مابين مردان عجيب و غريب، يك جايي بروم كه كسي مرا نشناسد، كسي زبان مرا نداند، ميخواهم همه چيز را در خود حس بكنم. اما ميبينم براي اين كار درست نشدهام. نه، من لش و تنبل هستم. اشتباهي به دنيا آمدهام، مثل چوب دو سر گهي، از اينجا مانده و از آنجا رانده. از همه نقشههاي خودم چشم پوشيدم، از عشق، از شوق، از همه چيز كناره گرفتم. ديگر در جرگه مردهها به شمار ميآيم.
هرچه فكر ميكنم، ادامه دادن به اين زندگي بيهوده است. من يك ميكرب جامعه شدهام، يك وجود زيانآور. سربار ديگران. گاهي ديوانگيم گل ميكند، ميخواهم بروم دور خيلي دور، يك جايي كه خودم را فراموش بكنم. فراموش بشوم، گم بشوم، نابود بشوم، ميخواهم از خودم بگريزم، بروم خيلي دور، مثلاً بروم در سيبريه، در خانههاي چوبين زير درختهاي كاج، آسمان خاكستري، برف، برف انبوه ميان موجيكها، بروم زندگاني خودم را از سر بگيرم، يا، بروم به هندوستان، زير خورشيد تابان، جنگلهاي سربههم كشيده، مابين مردان عجيب و غريب، يك جايي بروم كه كسي مرا نشناسد، كسي زبان مرا نداند، ميخواهم همه چيز را در خود حس بكنم. اما ميبينم براي اين كار درست نشدهام. نه، من لش و تنبل هستم. اشتباهي به دنيا آمدهام، مثل چوب دو سر گهي، از اينجا مانده و از آنجا رانده. از همه نقشههاي خودم چشم پوشيدم، از عشق، از شوق، از همه چيز كناره گرفتم. ديگر در جرگه مردهها به شمار ميآيم.
از يادداشتهاي يك نفر ديوانه (قسمت هفتم)
نميدانم چه مينويسم. تيك تاك ساعت همين طور بغل گوشم صدا ميدهد. ميخواهم آن را بردارم از پنجره پرت بكنم بيرون، اين صداي هولناك كه گذشتن زمان را در كلهام با چكش ميكوبد!
يك هفته بود كه خودم را آماده مرگ ميكردم، هرچه نوشته و كاغذ داشتم، همه را نابود كردم. رختهاي چركم را دور انداختم تا بعد از من كه چيزهايم را وارسي ميكنند چيز چرك نيابند. رخت زير نو كه خريده بودم پوشيدم، تا وقتي كه مرا از رختخواب بيرون ميكشند و دكتر ميآيد تا معاينه بكند شيك پوشيده باشم. شيشه "ادكلني" را برداشتم. در رختخواب پاشيدم كه خوشبو بشود. ولي از آنجايي كه هيچيك از كارهايم مانند ديگران نبود اين دفعه هم باز مطمئن نبودم، از جان سختي خودم ميترسيدم، مثل اين بود كه اين امتياز و برتري را به آساني به كسي نميدهند، ميدانستم كه به اين مفتي كسي نميميرد...
نه كسي تصميم خودكشي را نميگيرد، خودكشي با بعضيها هست. در خميره و در نهاد آنهاست. آري سرنوشت هر كسي روي پيشانيشنوشته شده، خودكشي هم با بعضيها زاييده شده. من هميشه زندگاني را به مسخره گرفتم، دنيا، مردم همهش به چشم يك بازيچه، يك ننگ، يك چيز پوچ و بيمعني است. ميخواستم بخوابم و ديگر بيدار نشوم و خواب هم نبينم، ولي چون در نزد همه مردم خودكشي يك كار عجيب و غريبي است ميخواستم خودم را ناخوش سخت بكنم، مردني و نا توان بشوم و بعد از آنكه چشم و گوش همه پر شد ترياك بخورم تا بگويند: ناخوش شد و مرد.
نميدانم چه مينويسم. تيك تاك ساعت همين طور بغل گوشم صدا ميدهد. ميخواهم آن را بردارم از پنجره پرت بكنم بيرون، اين صداي هولناك كه گذشتن زمان را در كلهام با چكش ميكوبد!
يك هفته بود كه خودم را آماده مرگ ميكردم، هرچه نوشته و كاغذ داشتم، همه را نابود كردم. رختهاي چركم را دور انداختم تا بعد از من كه چيزهايم را وارسي ميكنند چيز چرك نيابند. رخت زير نو كه خريده بودم پوشيدم، تا وقتي كه مرا از رختخواب بيرون ميكشند و دكتر ميآيد تا معاينه بكند شيك پوشيده باشم. شيشه "ادكلني" را برداشتم. در رختخواب پاشيدم كه خوشبو بشود. ولي از آنجايي كه هيچيك از كارهايم مانند ديگران نبود اين دفعه هم باز مطمئن نبودم، از جان سختي خودم ميترسيدم، مثل اين بود كه اين امتياز و برتري را به آساني به كسي نميدهند، ميدانستم كه به اين مفتي كسي نميميرد...
نه كسي تصميم خودكشي را نميگيرد، خودكشي با بعضيها هست. در خميره و در نهاد آنهاست. آري سرنوشت هر كسي روي پيشانيشنوشته شده، خودكشي هم با بعضيها زاييده شده. من هميشه زندگاني را به مسخره گرفتم، دنيا، مردم همهش به چشم يك بازيچه، يك ننگ، يك چيز پوچ و بيمعني است. ميخواستم بخوابم و ديگر بيدار نشوم و خواب هم نبينم، ولي چون در نزد همه مردم خودكشي يك كار عجيب و غريبي است ميخواستم خودم را ناخوش سخت بكنم، مردني و نا توان بشوم و بعد از آنكه چشم و گوش همه پر شد ترياك بخورم تا بگويند: ناخوش شد و مرد.
جمعه، شهریور ۱۱، ۱۳۸۴
از يادداشتهاي يك نفر ديوانه (قسمت ششم)
بايد جدي ناخوش بشوم. آري زهري كشنده آنجا در كيفم است، زهر فوري، يادم ميآيد آن روز باراني كه به دروغ و دونگ و هزار زحمت آن را به اسم عكاسي خريدم، اسم و آدرس دروغي داده بودم. "سيانور دو پتاسيوم" كه در كتاب طبي خوانده بودم و نشانيهاي آن را ميدانستم: تشنج، تنگ نفس، جان كندن در صورتي كه شكم ناشتا باشد، 25گرم آن فوراً يا در دو دقيقه ميكشد. براي اينكه در نزديكي هوا خراب نشود آن را در قلع شكلات پيچيده بودم و رويش را يك قشر از موم گرفته بودم و در شيشه دربست بلوري گذاشته بودم. مقدار آن صد گرم بود و آن را مانند جواهر گرانبهايي با خود داشتم. اما خوشبختانه چيز بهتر از آن گير آوردم. ترياك قاچاق، آن هم در پاريس! ترياك كه مدتها در جستجويش بودم، به طور اتفاق به چنگ آوردم. خوانده بودم كه طرز مردن با ترياك به مراتب گواراتر و بهتر از اولي است. حالا ميخواستم خودم را جداً ناخوش بكنم و بعد ترياك بخورم.
سيانور دو پتاسيم را باز كردم، از كنار گلوله تخممرغي آن به اندازه دو گرم تراشيدم، در كاشه خالي گذاشتم: با چسب لبه آن را چسبانيدم و خوردم. نيمساعتي گذشت، هيچ حس نكردم، روي كاشه كه به آن آلوده شده بود شورمزه بود. دوباره آن را برداشتم. اين دفعه بهاندازه پنج گرم تراشيدم و كاشه را فرو دادم، رفتم در رختخواب خوابيدم، همچنين خوابيدم كه شايد ديگر بيدار نشوم!
بايد جدي ناخوش بشوم. آري زهري كشنده آنجا در كيفم است، زهر فوري، يادم ميآيد آن روز باراني كه به دروغ و دونگ و هزار زحمت آن را به اسم عكاسي خريدم، اسم و آدرس دروغي داده بودم. "سيانور دو پتاسيوم" كه در كتاب طبي خوانده بودم و نشانيهاي آن را ميدانستم: تشنج، تنگ نفس، جان كندن در صورتي كه شكم ناشتا باشد، 25گرم آن فوراً يا در دو دقيقه ميكشد. براي اينكه در نزديكي هوا خراب نشود آن را در قلع شكلات پيچيده بودم و رويش را يك قشر از موم گرفته بودم و در شيشه دربست بلوري گذاشته بودم. مقدار آن صد گرم بود و آن را مانند جواهر گرانبهايي با خود داشتم. اما خوشبختانه چيز بهتر از آن گير آوردم. ترياك قاچاق، آن هم در پاريس! ترياك كه مدتها در جستجويش بودم، به طور اتفاق به چنگ آوردم. خوانده بودم كه طرز مردن با ترياك به مراتب گواراتر و بهتر از اولي است. حالا ميخواستم خودم را جداً ناخوش بكنم و بعد ترياك بخورم.
سيانور دو پتاسيم را باز كردم، از كنار گلوله تخممرغي آن به اندازه دو گرم تراشيدم، در كاشه خالي گذاشتم: با چسب لبه آن را چسبانيدم و خوردم. نيمساعتي گذشت، هيچ حس نكردم، روي كاشه كه به آن آلوده شده بود شورمزه بود. دوباره آن را برداشتم. اين دفعه بهاندازه پنج گرم تراشيدم و كاشه را فرو دادم، رفتم در رختخواب خوابيدم، همچنين خوابيدم كه شايد ديگر بيدار نشوم!
از يادداشتهاي يك نفر ديوانه (قسمت پنجم)
حالا كه به آن فكر ميكنم تنم ميلرزد، يك هفته بود، شوخي نيست كه خودم را به اقسام گوناگون شكنجه ميدادم، ميخواستم ناخوش بشوم. چند روز بود هوا سرد شده بود، اول رفتم شير آب سرد را روي خودم باز كردم، پنجره حمام را باز گذاشتم، حالا كه به يادم ميافتد چندشم ميشود، نفسم پس رفت، پشت و سينهام درد گرفت، با خودم گفتم ديگر كارم تمام است. فردا سينه درد سختي خواهم گرفت و بستري ميشوم. بر شدت آن ميافزايم بعد هم كلك خود را ميكنم. فردا صبحش كه بيدار شدم، كمترين احساس سرماخوردگي در خودم نكردم.
سه روز بود كه چيز نميخوردم و شبها مرتباً لخت ميشدم جلو پنجره مينشستم، خودم را خسته ميكردم.
حالا كه به آن فكر ميكنم تنم ميلرزد، يك هفته بود، شوخي نيست كه خودم را به اقسام گوناگون شكنجه ميدادم، ميخواستم ناخوش بشوم. چند روز بود هوا سرد شده بود، اول رفتم شير آب سرد را روي خودم باز كردم، پنجره حمام را باز گذاشتم، حالا كه به يادم ميافتد چندشم ميشود، نفسم پس رفت، پشت و سينهام درد گرفت، با خودم گفتم ديگر كارم تمام است. فردا سينه درد سختي خواهم گرفت و بستري ميشوم. بر شدت آن ميافزايم بعد هم كلك خود را ميكنم. فردا صبحش كه بيدار شدم، كمترين احساس سرماخوردگي در خودم نكردم.
سه روز بود كه چيز نميخوردم و شبها مرتباً لخت ميشدم جلو پنجره مينشستم، خودم را خسته ميكردم.
پنجشنبه، شهریور ۱۰، ۱۳۸۴
از يادداشتهاي يك نفر ديوانه (قسمت چهارم)
باري بعد آمدم داخل كوچهها، بدون اراده ميرفتم، چندين بار به فكرم رسيد كه چشمهايم را ببندم بروم جلو اتومبيل، چرخهاي آن از رويم بگذرد، اما مردن سختي بود. بعد هم از كجا آسوده ميشدم؟ شايد بازهم زنده ميماندم.اين فكر است كه مرا ديوانه ميكند.
ديشب بود، چشمهايم را بهم فشار ميدادم، خوابم نميبرد. افكار بريده بريده، پردههاي شورانگيز جلو چشمم پيدا ميشد. خواب نبود چون هنوز خوابم نبرده بود. كابوس بود، نه خواب بودم و نه بيدار اما آنها را ميديدم. تنم سست، خورد شده، ناخوش و سنگين، سرم درد ميكرد. اين كابوسهاي ترسناك از جلو چشمم رد ميشد،عرق از تنم سرازير بود. ميديدم بستهاي كاغذ در هوا باز ميشد، ورق ورق پايين ميريخت، يك دسته سرباز ميگذشت، كه صورت آنها پيدا نبود. شب تاريك و جگرخراش پر شده بود از هيكلهاي ترسناك و خشمگين، وقتي كه ميخواستم چشمهايم را ببندم و خودم را تسليم مرگ بكنم، اين تصويرهاي شگفتانگيز پديدار ميشد. دايرهاي آتشفشان كه به دور خودش ميچرخيد، مردهاي كه روي آب رودخانه شناور بود، چشمهايي كه از هر طرف به من نگاه ميكردند. حالا خوب به يادم ميآيد شكلهاي ديوانه و خشمناك به من هجومآور شده بودند. پيرمردي با چهره خونآلود به ستوني بسته شده بود.به من نگاه ميكرد، ميخنديد، دندانهايش برق ميزد.خفاشي با بالهاي سرد خودش ميزد به صورتم.روي ريسمان باريكي راه ميرفتم، زير آن گرداب بود، ميلغزيدم، ميخواستم فرياد بزنم، دستي روي شانه من گذاشته ميشد، يك دست يخزده گلويم را فشار ميداد، به نظرم ميآمد كه قلبم ميايستاد. نالهها، نالههاي مشئومي كه از ته تاريكي شبها ميآمد. صورتهايي كه سايه بر آنها پاك شده بود. آنها خود به خود پديدار ميشدند و ناپديد ميگشتند. در جلو آنها چه ميتوانستم بكنم؟ در عين حال آنها خيلي نزديك و خيلي دور بودند، آنها را در خواب نميديدم چون هنوز خوابم نبرده بود.
باري بعد آمدم داخل كوچهها، بدون اراده ميرفتم، چندين بار به فكرم رسيد كه چشمهايم را ببندم بروم جلو اتومبيل، چرخهاي آن از رويم بگذرد، اما مردن سختي بود. بعد هم از كجا آسوده ميشدم؟ شايد بازهم زنده ميماندم.اين فكر است كه مرا ديوانه ميكند.
ديشب بود، چشمهايم را بهم فشار ميدادم، خوابم نميبرد. افكار بريده بريده، پردههاي شورانگيز جلو چشمم پيدا ميشد. خواب نبود چون هنوز خوابم نبرده بود. كابوس بود، نه خواب بودم و نه بيدار اما آنها را ميديدم. تنم سست، خورد شده، ناخوش و سنگين، سرم درد ميكرد. اين كابوسهاي ترسناك از جلو چشمم رد ميشد،عرق از تنم سرازير بود. ميديدم بستهاي كاغذ در هوا باز ميشد، ورق ورق پايين ميريخت، يك دسته سرباز ميگذشت، كه صورت آنها پيدا نبود. شب تاريك و جگرخراش پر شده بود از هيكلهاي ترسناك و خشمگين، وقتي كه ميخواستم چشمهايم را ببندم و خودم را تسليم مرگ بكنم، اين تصويرهاي شگفتانگيز پديدار ميشد. دايرهاي آتشفشان كه به دور خودش ميچرخيد، مردهاي كه روي آب رودخانه شناور بود، چشمهايي كه از هر طرف به من نگاه ميكردند. حالا خوب به يادم ميآيد شكلهاي ديوانه و خشمناك به من هجومآور شده بودند. پيرمردي با چهره خونآلود به ستوني بسته شده بود.به من نگاه ميكرد، ميخنديد، دندانهايش برق ميزد.خفاشي با بالهاي سرد خودش ميزد به صورتم.روي ريسمان باريكي راه ميرفتم، زير آن گرداب بود، ميلغزيدم، ميخواستم فرياد بزنم، دستي روي شانه من گذاشته ميشد، يك دست يخزده گلويم را فشار ميداد، به نظرم ميآمد كه قلبم ميايستاد. نالهها، نالههاي مشئومي كه از ته تاريكي شبها ميآمد. صورتهايي كه سايه بر آنها پاك شده بود. آنها خود به خود پديدار ميشدند و ناپديد ميگشتند. در جلو آنها چه ميتوانستم بكنم؟ در عين حال آنها خيلي نزديك و خيلي دور بودند، آنها را در خواب نميديدم چون هنوز خوابم نبرده بود.
از يادداشتهاي يك نفر ديوانه (قسمت سوم)
نه كسي تصميم خودكشي را نميگيرد، خودكشي با بعضيها هست. در خميره و در سرشت آنهاست، نميتوانند از دستش بگريزند. اين سرنوشت است كه فرمانروايي دارد ولي در همين حال اين من هستم كه سرنوشت خودم را درست كردهام، حالا ديگر نميتوانم از دستش بگريزم، نميتوانم از خودم فرار بكنم.
باري چه ميشود كرد؟ سرنوشت پرزورتر از من است.
چه هوسهايي به سرم ميزند! همين طور كه خوابيده بودم دلم ميخواست بچه كوچك بودم. فكر ميكنم مي بينم برخي از تيكههاي بچگي به خوبي يادم ميآيد. مثل اين است كه ديروز بوده، ميبينم با بچگيم آنقدرها فاصله ندارم. حالا سرتاسر زندگي پست، سياه و بيهوده خودم را ميبينم. آيا آن وقت خوشوقت بودم؟ نه، چه اشتباه بزرگي! همه گمان ميكنند بچه خوشبخت است. نه، خوب يادم است. آن وقت بيشتر حساس بودم، آن وقت هم مقلد و آب زير كاه بودم. شايد ظاهراً ميخنديدم يا بازي ميكردم، ولي در باطن كمترين زخم زبان يا كوچكترين پيشآمد ناگوار و بيهوده ساعتهاي دراز فكر مرا به خود مشغول ميداشت و خودم خودم را ميخوردم. اصلاً مردهشور اين طبيعت مرا ببرد، حق به جانب آنهايي است كه ميگويند بهشت و دوزخ در خود اشخاص است، بعضيها خوش بهدنيا ميآيند و بعضيها ناخوش.
نه كسي تصميم خودكشي را نميگيرد، خودكشي با بعضيها هست. در خميره و در سرشت آنهاست، نميتوانند از دستش بگريزند. اين سرنوشت است كه فرمانروايي دارد ولي در همين حال اين من هستم كه سرنوشت خودم را درست كردهام، حالا ديگر نميتوانم از دستش بگريزم، نميتوانم از خودم فرار بكنم.
باري چه ميشود كرد؟ سرنوشت پرزورتر از من است.
چه هوسهايي به سرم ميزند! همين طور كه خوابيده بودم دلم ميخواست بچه كوچك بودم. فكر ميكنم مي بينم برخي از تيكههاي بچگي به خوبي يادم ميآيد. مثل اين است كه ديروز بوده، ميبينم با بچگيم آنقدرها فاصله ندارم. حالا سرتاسر زندگي پست، سياه و بيهوده خودم را ميبينم. آيا آن وقت خوشوقت بودم؟ نه، چه اشتباه بزرگي! همه گمان ميكنند بچه خوشبخت است. نه، خوب يادم است. آن وقت بيشتر حساس بودم، آن وقت هم مقلد و آب زير كاه بودم. شايد ظاهراً ميخنديدم يا بازي ميكردم، ولي در باطن كمترين زخم زبان يا كوچكترين پيشآمد ناگوار و بيهوده ساعتهاي دراز فكر مرا به خود مشغول ميداشت و خودم خودم را ميخوردم. اصلاً مردهشور اين طبيعت مرا ببرد، حق به جانب آنهايي است كه ميگويند بهشت و دوزخ در خود اشخاص است، بعضيها خوش بهدنيا ميآيند و بعضيها ناخوش.
عکسها:
غبار گذشته بر پنجره فردا
بایگانی کل
- آوریل 2004
- مهٔ 2004
- ژوئن 2004
- ژوئیهٔ 2004
- اوت 2004
- سپتامبر 2004
- اکتبر 2004
- نوامبر 2004
- دسامبر 2004
- ژانویهٔ 2005
- فوریهٔ 2005
- مارس 2005
- آوریل 2005
- مهٔ 2005
- ژوئن 2005
- ژوئیهٔ 2005
- اوت 2005
- سپتامبر 2005
- اکتبر 2005
- نوامبر 2005
- دسامبر 2005
- ژانویهٔ 2006
- فوریهٔ 2006
- مارس 2006
- آوریل 2006
- مهٔ 2006
- ژوئن 2006
- ژوئیهٔ 2006
- اوت 2006
- سپتامبر 2006
- اکتبر 2006
- نوامبر 2006
- دسامبر 2006
- ژانویهٔ 2007
- فوریهٔ 2007
- مارس 2007
- آوریل 2007
- مهٔ 2007
- ژوئن 2007
- ژوئیهٔ 2007
- اوت 2007
- اکتبر 2007
- ژانویهٔ 2008
- فوریهٔ 2008
- مهٔ 2008
- دسامبر 2008
- Current Posts
اینجا اسمش لینکدونی ه
2004-2006 Maahtaab ©
Template borrowed from Geir Landr? with minor changes